انگار کن نوح کشتی ساخت و سیل نیامد، خستگیاش بر تنم مانده؛ ابراهیم به آتش افتاد و گلستان نشد، سوختگیاش به جانم مانده؛ موسی را نیل در خود فروبرد، خفگیاش در گلویم مانده؛ مسیح مصلوب به عروج نرسید، حسرتش در آهم مانده؛ و محمد… کلمهای ندارد.
نویسنده: حوراء
از پلههای پلهوایی که رفتم بالا، دیدم روی صفحهٔ تازهرنگشده، با مشکی نوشته شده: #زن_زندگی_آزادی.
فرداش که از همون پلهها رفتم بالا، دیدم با قرمز روی «آزادی» خط زده شده و بالاش نوشته شده: «نجابت».
اولش میخواستم راوی بیطرف (impersonal narrator) باشم؛ اما واقعاً چرا؟ چرا نباید توصیف کنم حالم بعد از تهوعآورترین دیوارنوشتهای که دیدم چطور بوده؟
چرا نباید بگم نگران آدمهایی شدم که از این پلهها اومدن بالا و بعد از خوندن این نوشتهٔ قرمز دلشون خواسته از همین بالا خودشون رو پرت کنن پایین؟
چرا هی باید این فکر رو پس بزنم که ما اینها رو داریم زندگی میکنیم لعنتی؟
از بلوار کشاورز میرفتند. مردم و دختر و دوستش. مقصد این دوتا آخری انقلاب بود. خیلی از هتل اسپیناس دور نشده بودند که فهمیدند سه مأمور نیروی انتظامی دو خانم جوان را به باد کتک گرفتهاند، هلشان دادهاند روی زمین و دارند سرشان داد میزنند. مردم ایستادند و تماشا کردند، با ترس. دختر و دوستش ایستادند و تماشا کردند، با وحشت. کسی جلو نرفت. دختر دست دوستش را گرفت و کشید که بروند… که دور شوند… مردم هم میرفتند… دور میشدند.
و ترس سؤالهای زیادی میسازد که شجاعت جواب همهشان را نمیداند. و عذابوجدان همچنان صدایش بلند است.
صبح شنبه که رسیدم پشت میز کارم، خوب میدونستم اون حورایی نیستم که سهشنبه عصر از اتاق رفته بود بیرون. از همین تغییرهای پیوسته… منتهی این بار تفاوت ارتفاع خیلی زیاد بود.
ببین کِیه دارم میگم، این بغض، آخرش سرطان میشه.
عنوان از این آهنگ.
یادته سر فاجعهٔ مِنا چطور همهٔ رسانهها بسیج شده بودن؟
یادته بعد از مرگ جرج فلوید تا کی توی هر شبکهٔ رادیویی و تلویزیونی این حکومت میز گرد بود؟
یادته بعد از هر تیراندازی توی مدارس ایالات متحده تلویزیون موضوع رو از جنبههای مختلف بررسی میکرد؟
دلشون برای انسانی سوخته بود؟ نه. داشتن الگوبرداری میکردن واسهٔ همچین شبهایی.
راستش این شبها خیلی نگران مادر و پدرم هستم. مادر و پدرم و مادر و پدرهایی از مردم عادی. آنهایی که به این حکومت باور دارند… هنوز هم باور دارند. آنهایی که به خواست خودشان هزینههایی هنگفت برای این حکومت پرداختند، آنهم با رضایت و خوشحالی.
شما هم چنین افرادی دوروبرتان دارید؟ که گاهی خاطراتی از همین دست را تعریف کنند و همزمان چشمشان برق بزند؟ کسانی که «عزت» برایشان همچنان «عزتمند» است و «ارزش» هنوز «باارزش»؟
من دارم. عزیزانی دارم که برای رسیدن لحظات فروریختن باورها و شکستن شیشهٔ عمر اعتمادشان نگرانم. کسانی که هنوز هم امیدوارند.
اگر این امیدواریشان تا حالا آزاردهنده بود، حالا نگرانکننده است. راستش هنوز بلد نیستم با دستهای مشتشدهای که توی جیبهایم پنهان کردهام، دور عزیزانم حصار درست کنم. مطمئن هم نیستم که میتوانم با گلویی که فریادها هنوز ازشان بیرون نیامده، حرفهایی آرامشبخش بزنم یا نه.
نگرانم و این شبها مرهمی نیست… ذکری نیست… و دعاهایمان هم که…
عنوان: شعری از مهدی موسوی
میگه حالا این چند روز رو هم با اسنپ برو و بیا. ولی دلم نمیخواد، چون ذوق دارم راه خونهٔ جدید تا انتشارات رو یاد بگیرم. اما احتمالاً این کار رو میکنم. دیروز نصف راه رو پیاده برگشتم و تا یه جمع میدیدم که چندتا دختر توشونه، سعی میکردم فاصله بگیرم… چون نگران برخوردشون بودم… چون من چادریام.
میگه کاری کردن که یه گروه دارن از اونور بوم میافتن، یه گروه از اینور بوم. میگم یه گروه کوچیکی هم این وسطن که دارن توی فشار منطقی فکر کردن له میشن، جدا از اینکه انتخابشون چی باشه.
میگم نمیدونم اگه باهام تند برخورد کنن چه واکنشی نشون میدم؛ چون احتمالاً میخوام منطقی صحبت کنم، اما دست قدرت جایی برای صحبت منطقی نذاشته. میگه نذاشته.
و فقط خدا میدونه چقدر خوشحالم که از نشریهٔ صاد اومدم بیرون و این روزها اونجا نیستم. و نمیدونم باید چطور شکر کنم که توی انتشارات آ مشغولم.