توی روز و شبهایی که خیلیها دوست دارن خیلی حرف بزنن، نه که فقط ترجیح بدم، راحتترم که بیشتر گوش بدم.
نویسنده: حوراء
یک بار هم میآیم و از زندگیِ با ترس مینویسم. مبسوط. با مصداقهای صریح و واقعی. نه مثل الان با تشبیه و استعاره و این مسخرهبازیها. و نه اینکه فقط بیایم و بگویم:
انگار از تو پر از تَرَک باشی. باید هی حواست باشد که یکهو فرونریزی. باید قالبت را حفظ کنی. صورتت خندان باشد. شانههایت صاف. چشمانت هم برق بزند بهتر است البته. لرزش دست؟ تیک صورت؟ نه خانم جان. هیچکدام از اینها نباید مشخص باشد. باید زن قوی باشی و همین شِرووِرهایی که میخواهند نادیده بگیرند چیزهایی را. و تو هم هربار به خودت میگویی: نه، این واقعاً ترس نیست… اما هست.
یا حتی کناییتر:
مثل سفر از یک بهشت به دیگری است. البته این وسط باید از جهنم بگذری. شاید هم این است که جهنم بهشتت را تکهتکه کرده. پاهایت سوخته و تاولی است. اما مهم نیست. واقعاً چندان اهمیتی ندارد تاوقتیکه کسی پاهایت را نبیند. بزرگواران، خانمها، آقایان، سروران گرامی، لطفاً تا این تاولها خوب نشده، به پاهای من نگاه نکنید. خبرش را پخش نکنید. پای جهنم را بیشتر از این به بهشتم باز نکنید. من از این پاها شرم دارم. میفهمید؟ لطفاً، میفهمید؟
شنیدی، زندگی لعنتی؟ من با تو رودربایستی ندارم و خودت هم از فحشهایی که بهت میدهم خوب فهمیدهای این را. من واقعاً مؤدب بودن را دوست دارم. اما نه پیش تو. یک روز هم میآیم و از تو و ترس مینویسم. مبسوط. با مصداقهای صریح و واقعی. یک روز که از جای سوختگیهای پاهایم خجالت نکشم.
عنوان، به تقلید از این آهنگ:
من واقعاً نمیدونم چرا دیگران این حال من رو جدی نمیگیرن. یعنی بعضیها حتی اونقدری بهش فکر نمیکنن که حداقل براشون مسخره به نظر بیاد. اما نزدیک دو ساله، بعد از اینکه ویرایش یه کتاب تموم میشه و تحویلش میدم، واقعاً غمگین میشم.
انگار تو مدت ویرایش، این نسخه از کتاب فقط دست من بوده. من بودم که وقت غم و خوشی خوندمش و با کلماتش اون زمان از زندگیم رو گذروندم. حالا داره میره باقی روند انتشار رو بگذرونه و بعدش هم بشه کتابی که دیگران میخونن و تازه بعد از تموم شدن این مطالعه است که کار کتاب شروع میشه و حیاتش ادامه پیدا میکنه.
من همهٔ اینها رو میدونم و خیلی مسخره است که چند روز از این موضوع غمگینم. حتی شاید نقض غرض به نظر برسه. اما احساس من همینه.
قبلاً برای خودم نوشته بودم: «به این فکر میکنم که بعد از مرگم دیگران چیزی دربارهم مینویسن یا نه، و اگه بنویسن چطوریه. (منظورم توی شبکههای اجتماعی و نت و اینجور جاهاست.) نتیجه خیلی ناامیدکننده است.
امیدوارم از این نتیجه باخبر نشم.
بله، این انعکاسیه از زندگیم.»
الان حرفم این چیزها نیست. فقط خواستم بگم خدا حفظم کنه! الان وضعیت طوریه که اگه بعد از انتشار همین نوشتۀ وبلاگم جان به جانآفرین تسلیم کنم، حرف اصلی همکارهام بعد از شنیدن خبرْ اینه که مرحوم عادت داشت هرروز این دوتا خیابونِ از مترو تا دفتر رو با اسنپ بیاد.
پینوشت: خدمت اونهایی که میگفتن اسنپ توی شهر تهران سفرِ زیر دههزار تومن نداره هم عرض کنم: لطفاً اسنپ رو بدنام نکنید. من خودم نههزاروپونصد تومن هم این مسیر رو رفتهم.
توی این زمانی که کووید ۱۹ هرطور دلش خواست تازاند، ما از نمایشگاه کتاب محروم ماندیم. همین جملۀ ساده برای من که کلی سخت تمام شده؛ حالا شما این را هم بهش اضافه کنید که نمایشگاه کتاب سالهای ۹۷ و ۹۸ با بودن در جمع دوستان وبلاگی گذشت و خوشیاش چندبرابر شد.
والحمدلله الذي جعل معرض طهران الدولي للكتاب في عامنا الحاضر و بالاخره… بالاخره… بالاخره میتوانیم دوباره کنار دوستان وبلاگی نمایشگاهگردی کنیم.
به امید خدا جمعه، بیستوسوم اردیبهشت، کنار هم هستیم. عارفه لطف کرده و پرچم را دست گرفته. اگر نوشتۀ عارفه را خواندهاید و قصد همراهی ما را دارید و با خودش هماهنگ کردهاید که هیچ؛ اگر نخواندهاید هم که این لینک خدمت شما.
إلى اللقاء
سایۀ زندگی افتاده جلوی پاهایم و هرطور که قدم برمیدارم ازشان جدا نمیشود. همین است که دلم پرواز میخواهد. به جایی با هزار خورشید. به جایی با هزار شمال، هزار جنوب، هزار شرق و غرب. جایی که هربار کلمهای را میشنوم، انگار بار اولی باشد که با مفهومش آشنا میشوم. جایی که فردا بیاتشده روی دست دیروز نمانده باشد. و وقتی میمیرم، هرهزار خورشید دست دراز کنند و بخشی از آنچه مانده برای خود بردارند.