تاریکی وجودتان از پس روشنی ذهنهای ما برنمیآید.
نویسنده: حوراء
روی دیوار اتاق همکارم یک تختهٔ شیشهای هست. گوشهٔ راست بالایش نوشته: جهان بر مبنای خیر است.
اکثر اوقات که میروم اتاقش این جمله را میبینم. بسته به حالم، بهکل نفی میکنمش، یا به خودم میگویم کاش باورش کنم.
از بد ماجرا چشمانم هم خیر را کمتر میبیند. بهجایش شر حسابی خوب به چشمم میآید و خوش در ذهنم مینشیند. تاریک تاریک.
اصلاً چطور خیر توی تاریکی جا پیدا میکند؟ نه. درستش این است که چطور تاریکی روی خیر بنا شده؟
اصلاً میدانی تاریکی چطور تاریکی بیشتر میزاید؟ دردش را من کشیدهام. اولش لکهٔ تیرهای روی دلم بود. حالا شده حفرهٔ تاریکی که هی دارد بزرگ و بزرگتر میشود. ترسناک است. حتی ترسناکیاش هم فرق میکند. قبلاً ترس عامل بیرونی داشت، حالا درونی است. میفهمی این حرفها را؟ میفهمی بغضم را؟ به من بگو این تاریکی… آن ترس… بگو چطور ریشهشان در خیر است؟
اون لحظهٔ دیدن شهاب توی آسمون چطوریه؛ انگار جان آدم توی سراشیبی میافته و دوباره اوج میگیره.
این اتفاق همیشگی نیست. دلت میخواد باشه، اما نیست.
تا قبلش فقط به وجود زشتی باور داشتم، اما گذاشتم این زیبایی بگذره. تلاش چندانی برای حفظش نکردم، اونهم وقتی خوب میدونستم معلوم نیست دفعهٔ بعدی کِی باشه.
پیش مامان و باباییم. توی اتاق دراز کشیدهام و بقیه توی هال دارند تلویزیون نگاه میکنند. هانی میآید توی اتاق، دراز میکشد و سرش را میگذارد روی دستم. کندی کراش را نشانم میدهد و میگوید: بیا با هم بازی کنیم؛ اینجوری دوستتر میشیم.
عکس پیراهنی را توی پینترست نشانش میدهم و میگویم: میخوای اینا رو ببینی؟
گوشی را از دستم میگیرد. هرازگاهی میگوید: وای! چه قشنگه! یکی دو بار هم سرش را بلند میکند و برمیگردد طرفم تا مطمئن شود میبینم پیراهن چقدر قشنگ است.
خیلی ساده است، نه؟ میدانم. همانقدر که ساده است، زیبا هم هست. اینکه «دوستترین» فرد زندگیام میخواهد باز هم «دوستتر» شویم برایم خیلی عزیز است.
غم اگر هزار دهان داشت، با هرهزار من را بوسیده بود. و اگر هزار دست، با هرهزار خفهام کرده بود.
و شادی اگر دو چشم داشت، هردو را بر من بسته بود. و اگر یک سر، من را از یاد برده بود. و اگر یک دل… کاش من را به دل شادی راهی بود.
ایستاده بودم جلوی پنجره طوری که باد کولر بازدم مسمومم را بدهد بیرون. نمیخواستم بوی مور توی خانه بماند. بهزور داشتم خودم را سرپا نگه میداشتم. مثل کل هفتهٔ قبلش. و هفتهٔ قبلترش.
شهریور که آمدیم توی این آپارتمان، دلم خواست از این پنجره برف باریدن را تماشا کنم. تماشا کردم. سرمایش گاهی مرهم سوختگی بود، گاهی سوزاننده. چطور سرما سوزاننده میشود؟ نمیدانم.
چند روزی است که گوشهٔ یکی از انگشتهایم به هرچیز خنکی که میخورد میسوزد. اول فکر میکردم چوبی چیزی تویش گیر کرده، اما بعدش که فقط زیر آب سرد سوخت، فهمیدم به سرما حساس شده.
برف ۲۳ بهمن هم همین بود. از جلسهٔ روانکاوی آمده بودم بیرون و توی خیابانهایی راه میرفتم که نمیشناختمشان اصلاً. انگار ریسمانی که به سفینه وصلم کرده بود، پاره شده بود. معلق بودم. برعکس همیشه سردم نبود، البته بهجز پاهایم. نیمبوت جدید لعنتی اصلاً توی برف مقاوم نبود و تا مچ پاهایم خیس و سر شده بود. مغزم هم سر بود. پاهایم لیز میخورد. سرم گیج میرفت. و اگر توی یکی از آن کوچههای غریب میافتادم، نمیدانم کی و کی پیدایم میکرد. مایهٔ تسلاست که آن شب خودم را از بیرون ندیدم.
آن شب هم بهزور خودم را سرپا نگه داشتم. مثل آن روز جلوی پنجره. مثل خیلی آدمهای دیگر و خیلی وقتهای دیگر.
برای خودم گلاب و بیدمشک ریختم توی لیوان. ظرفها را شستم. خانه را مرتب کردم. ذرهذره از لیوانم خوردم. حاضر شدم. کولر را خاموش کردم. پنجره را بستم. و راه افتادم سمت خانهٔ پدری.
پینوشتها:
۱. الان بهترم.
۲. در وضعیتی نیستم که بگویم تا کی اینجا را نگه میدارم. زندگی زخم است و نوشتن دردش. اما خب اینجا مال من است. الان هستم. بعداً را خبر ندارم.
۳. باید بنویسم از کسانی که کنارم هستند. دوستانم و کسانی که کمتر دوستاند. اما نگه داشتمشان برای خودم. باید بنویسم ازشان، اما نمیخواهم انگار.
۴. بیشتر این روزها الهه را میخوانم. وبلاگش توی مرورگرم باز است همیشه. ظرفیت این را دارد که بهخاطر دهها چیز بهش غبطه بخورم، اما انگار قدرت این کار را ندارم دیگر.