صبح شنبه که رسیدم پشت میز کارم، خوب میدونستم اون حورایی نیستم که سهشنبه عصر از اتاق رفته بود بیرون. از همین تغییرهای پیوسته… منتهی این بار تفاوت ارتفاع خیلی زیاد بود.
ببین کِیه دارم میگم، این بغض، آخرش سرطان میشه.
عنوان از این آهنگ.
صبح شنبه که رسیدم پشت میز کارم، خوب میدونستم اون حورایی نیستم که سهشنبه عصر از اتاق رفته بود بیرون. از همین تغییرهای پیوسته… منتهی این بار تفاوت ارتفاع خیلی زیاد بود.
ببین کِیه دارم میگم، این بغض، آخرش سرطان میشه.
عنوان از این آهنگ.
یادته سر فاجعهٔ مِنا چطور همهٔ رسانهها بسیج شده بودن؟
یادته بعد از مرگ جرج فلوید تا کی توی هر شبکهٔ رادیویی و تلویزیونی این حکومت میز گرد بود؟
یادته بعد از هر تیراندازی توی مدارس ایالات متحده تلویزیون موضوع رو از جنبههای مختلف بررسی میکرد؟
دلشون برای انسانی سوخته بود؟ نه. داشتن الگوبرداری میکردن واسهٔ همچین شبهایی.
راستش این شبها خیلی نگران مادر و پدرم هستم. مادر و پدرم و مادر و پدرهایی از مردم عادی. آنهایی که به این حکومت باور دارند… هنوز هم باور دارند. آنهایی که به خواست خودشان هزینههایی هنگفت برای این حکومت پرداختند، آنهم با رضایت و خوشحالی.
شما هم چنین افرادی دوروبرتان دارید؟ که گاهی خاطراتی از همین دست را تعریف کنند و همزمان چشمشان برق بزند؟ کسانی که «عزت» برایشان همچنان «عزتمند» است و «ارزش» هنوز «باارزش»؟
من دارم. عزیزانی دارم که برای رسیدن لحظات فروریختن باورها و شکستن شیشهٔ عمر اعتمادشان نگرانم. کسانی که هنوز هم امیدوارند.
اگر این امیدواریشان تا حالا آزاردهنده بود، حالا نگرانکننده است. راستش هنوز بلد نیستم با دستهای مشتشدهای که توی جیبهایم پنهان کردهام، دور عزیزانم حصار درست کنم. مطمئن هم نیستم که میتوانم با گلویی که فریادها هنوز ازشان بیرون نیامده، حرفهایی آرامشبخش بزنم یا نه.
نگرانم و این شبها مرهمی نیست… ذکری نیست… و دعاهایمان هم که…
عنوان: شعری از مهدی موسوی
میگه حالا این چند روز رو هم با اسنپ برو و بیا. ولی دلم نمیخواد، چون ذوق دارم راه خونهٔ جدید تا انتشارات رو یاد بگیرم. اما احتمالاً این کار رو میکنم. دیروز نصف راه رو پیاده برگشتم و تا یه جمع میدیدم که چندتا دختر توشونه، سعی میکردم فاصله بگیرم… چون نگران برخوردشون بودم… چون من چادریام.
میگه کاری کردن که یه گروه دارن از اونور بوم میافتن، یه گروه از اینور بوم. میگم یه گروه کوچیکی هم این وسطن که دارن توی فشار منطقی فکر کردن له میشن، جدا از اینکه انتخابشون چی باشه.
میگم نمیدونم اگه باهام تند برخورد کنن چه واکنشی نشون میدم؛ چون احتمالاً میخوام منطقی صحبت کنم، اما دست قدرت جایی برای صحبت منطقی نذاشته. میگه نذاشته.
و فقط خدا میدونه چقدر خوشحالم که از نشریهٔ صاد اومدم بیرون و این روزها اونجا نیستم. و نمیدونم باید چطور شکر کنم که توی انتشارات آ مشغولم.
انگار تمام چیزهایی که تکلیفم با گفتنشان معلوم نبود، توی این شعر شاملو بود. نه اینکه او توی شعرش گذاشته باشد، من میدیدمشان.
به تو بگویم
دیگر جا نیست
قلبات پُر از اندوه است
آسمانهای تو آبیرنگیِ گرمایش را از دست داده است
زیرِ آسمانی بیرنگ و بیجلا زندهگی میکنی
بر زمینِ تو، باران، چهرهی عشقهایت را پُر آبله میکند
پرندهگانات همه مردهاند
در صحرایی بیسایه و بیپرنده زندهگی میکنی
آنجا که هر گیاه در انتظارِ سرودِ مرغی خاکستر میشود.
دیگر جا نیست
قلبات پُر از اندوه است
خدایانِ همهی آسمانهایت
بر خاک افتادهاند
چون کودکی
بیپناه و تنها ماندهای
از وحشت میخندی
و غروری کودن از گریستن پرهیزت میدهد.
این است انسانی که از خود ساختهای
از انسانی که من دوست میداشتم
که من دوست میدارم.
دوشادوشِ زندهگی
در همهی نبردها جنگیده بودی
نفرینِ خدایان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد
مرا در برابرِ تنهایی
به زانو در میآوری.
آیا تو جلوهی روشنی از تقدیرِ مصنوعِ انسانهای قرنِ مایی؟ ـ
انسانهایی که من دوست میداشتم
که من دوست میدارم؟
دیگر جا نیست
قلبات پُر از اندوه است.
میترسی ـبه تو بگویمـ تو از زندهگی میترسی
از مرگ بیش از زندهگی
از عشق بیش از هر دو میترسی.
به تاریکی نگاه میکنی
از وحشت میلرزی
و مرا در کنارِ خود
از یاد
میبری.
من برگشتم و سعی کردم ببینم از کجا اینطوری شد. کجای راه، چی دیدم که برق نگاهم وقت خندیدن دیگه توی هیچ عکسی معلوم نشد.
و باز برگشتم. و باز. و باز.
و هربار مطمئنتر شدم که میرسه به اون عصری که از مدرسه برگشتم خونه و مامان هنوز خونهٔ مامانجون بود. بابا هم نبود.
۹ اسفند ۸۵.
مامانجون مُرد، و کمکم برام رو شد زندگی چهجوریها میتونه باشه. یکی میره و بعدش نیست. دیگه نیست. کلاً نیست. نه اینکه ارتباطتون با هم قطع شده باشه، نه اینکه فکر کنی ساکن یه نقطهٔ دور زمینه که بعیده دست تو بهش برسه. نه. نیست و محاله دست تو بهش برسه.
لعنتی! من حتی نمیتونم طلبکار بشم که چرا یه نوجوان پونزدهشونزدهساله باید این رو درک کنه. چرا باید این ترس و غم قوت لایموتش بشه. من فقط میبینم از اینجا همهچی آرومآروم عوض شد.
چندوقت پیش توی تاکسی با خانم مسنی هممسیر بودم. سخت کلمات رو ادا میکرد و بیشتر سکوت و نگاه بود. پیاده که شدیم بازهم هممسیر بودیم. و من واقعاً حس خیلیخیلی خوبی داشتم کنارش. امروز که یادش افتادم، فهمیدم چقدرش بهخاطر این بوده که هنوز نیاز دارم مامانجون باشه.
پینوشت: نوشتههای اینجا شخصیتر از اون شده که بتونم جرح و تعدیلش کنم. راستش خیلی هم اصراری به این کار ندارم دیگه. اما، لطفاً اگر جایی غیر از همینجا همصحبت شدیم، دربارهٔ این نوشتهها باهام حرف نزنید. ممنونم.
به حسرت دیدن آن ستارهای
که تا خواست از پشت کوه طلوع کند
ابرها تازیدند.