من واقعاً نمیدونم چرا دیگران این حال من رو جدی نمیگیرن. یعنی بعضیها حتی اونقدری بهش فکر نمیکنن که حداقل براشون مسخره به نظر بیاد. اما نزدیک دو ساله، بعد از اینکه ویرایش یه کتاب تموم میشه و تحویلش میدم، واقعاً غمگین میشم.
انگار تو مدت ویرایش، این نسخه از کتاب فقط دست من بوده. من بودم که وقت غم و خوشی خوندمش و با کلماتش اون زمان از زندگیم رو گذروندم. حالا داره میره باقی روند انتشار رو بگذرونه و بعدش هم بشه کتابی که دیگران میخونن و تازه بعد از تموم شدن این مطالعه است که کار کتاب شروع میشه و حیاتش ادامه پیدا میکنه.
من همهٔ اینها رو میدونم و خیلی مسخره است که چند روز از این موضوع غمگینم. حتی شاید نقض غرض به نظر برسه. اما احساس من همینه.