Expecto Patronum

از بین همه، سه تا تصویر رو کنار هم می‌ذارم‌:

۱. شبه. توی حیاط خونه روی صندوق عقب ماشین بابا نشسته‌‌م. چراغ دیوار سمت راستم روشنه. نوجوونم. تازه با دنیای رمان آشنا شده‌م. از طرفی، تازه هم دارم باخبر می‌شم بالای سرم چه جادویی توی آسمونه. دل می‌دم به کتاب توی دستم، بدون اینکه بدونم این یعنی چی.

۲. شبه. توی اتاقم. چند دقیقهٔ قبل حرف‌های خوبی به مامان نزدم. بیست‌وهفت سالمه. چند ماهی می‌شه همکاری‌م رو با نجوا تموم کرده‌م. بی‌کارم. سردرگمم. و درگیر سومین دورهٔ افسردگی. احساسم دقیقاً اینه که عمرم رو تلف کرده‌م تا اینجا.

۳. شبه. توی هال آپارتمانم. سر ناهار به همکارهام گفتم: داره حالم از هرچی کتابه به هم می‌خوره دیگه. سی‌وسه‌ سالمه و ویراستارم. یه ساعت نمی‌شه از سر کار برگشته‌م. کلافه‌ام. خسته‌ام. غمگینم. و برای فرار از اینکه چقدر خالی‌ام پناه می‌برم به اطلس سرزمین میانه.

وقتی می‌گم حسم به کتاب‌ها، احتمالاً چیزی شبیه تصویرهای اینستاگرامی به ذهن می‌رسه. اما نه من آدم اینستاگرام هستم، نه زندگی شبیه اون تصاویره. تصمیم‌های زیادی توی زندگی‌م نبوده که به‌خاطر شادی دل حورای نوجوون گرفته باشم، با ادامه‌اش کمک کرده‌ باشم منِ بیست‌وهفت‌ساله از پس افسردگی‌ش بربیاد، و بدونم این روزها، که زور غم هنوز زیاده، می‌تونه سپر مدافعم باشه. 

بله. تعادل به هم خورده، البته اگه اصلاً تعادلی بوده باشه از اول. دچار دریازدگی‌‌ شده‌م، اون‌هم حالا که شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت

سایدبار کشویی

دسترسی آسان