گفت: بههرحال خانم رضایی ما الان وسط سیبلیم.
مثل جلسههای روانکاویم، اولین چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید رو گفتم: نه، ما وسط سیبل نیستیم، گوشهٔ رینگیم.
پرسید: چرا؟
جوابی نداشتم.
حالم از فکر به جواب بد میشد.
گفت: بههرحال خانم رضایی ما الان وسط سیبلیم.
مثل جلسههای روانکاویم، اولین چیزی که اون لحظه به ذهنم رسید رو گفتم: نه، ما وسط سیبل نیستیم، گوشهٔ رینگیم.
پرسید: چرا؟
جوابی نداشتم.
حالم از فکر به جواب بد میشد.
ضعف و نقص و خطای برنامهریزی رو ابزار جبران نمیکنه.
این رو میخوام بذارم پروفایل تلگرامم.
پینوشت ۱: جملهٔ بدیعی نیست، درواقع اظهر من الشمسه این موضوع بهنظرم؛ بهخاطر همین نمیدونم اولین بار از کی شنیدم یا کجا خوندمش که منبع رو بگم.
پینوشت ۲: جای بحث داره بهنظرم، اما کجاش رو نمیدونم.
درست بیدار نشده بودم. توی یکی از گروههای فراموششدۀ تلگرام یکی از بچهها پیام گذاشته بود که یک سال از فلان دورهمی گذشت. حالواحوال و دوباره هم را ببینیم و از این حرفها. پرسیدم: «فقط یه سال شد واقعاً؟»
بله. فقط یک سال شده. یک سالی که هرکدام از ما شش نفر بار سنگین خودش را به دوش کشیده. بار خیلیخیلی سنگین خودش را.
راستش اصلاً دلم نمیخواست یاد آن روز بیفتم. مشکلی با خود آن روز ندارم. روز خیلی خوبی بود. دو روز قبلش را هم اما یادم نرفته. روی یکی از نیمکتهای دور میدان صنعت نشسته بودم. سرم بین دستهایم بود و آرنجهایم روی زانوهایم. داشتم با دوستی تلفنی حرف میزدم. یکی زد روی شانهام. با هول سرم را بلند کردم. خانمی بامهربانی پرسید: کمکی از من برمیآد؟ زار زدنم که عیان بود را دیده بود، اما هدفون توی گوشم را نه. تشکر کردم و گفتم دارم تلفن صحبت میکنم.
فکر کنم همان روز فهمیدم بارم قرار است سنگینتر شود و میترسیدم که شانههایم تحملش را نداشته باشد. میدانی… انگار همۀ اینها باعث خجالتم باشد، اما این را هم میدانم که این خجالت هیچ توجیهی ندارد. بااینحال، همین باعث شده کمکم از دیگران فاصله بگیرم. و کمکم هم به گوشۀ ذهنها بروم. این هم مرهم است و هم درد، نه؟
پرسیدم: «فقط یه سال شد واقعاً؟» و خیلی چیزها بعدش یادم آمد. پرسیدم و راستش بعدش پشیمان شدم.
عنوان از آهنگ Wrecked از Imagine Dragons
یکی از جنبههای ناخوشایند کارم رو بگم؟
اینکه متنی رو ویرایش میکنی و تمام توانت رو براش میذاری که اگه منتشر نشه واقعاً خوشحالتری. مضاف بر این، اجازهٔ حذف اسم خودت رو هم نداری.
عکسها را نگاه میکنم. عکسهایی که تا ساعت آخر قرار بود من هم تویشان باشم. اما برنامهام را عوض کردم. بهانه آوردم که فردا به راه بسته میخوریم و باید برگردم خانه جمعوجور کنم و امشب برویم اندیشه. فکر کنم ش فهمید بهانه است. به م اما واقعیت را گفتم. سفارشم را کنسل کردیم. از همه خداحافظی کردم. اسنپ گرفتم و رفتم خانه. کلید را که انداختم توی در، صدای هانیه را که شنیدم، فهمیدم درست آمدهام.
عکسها را نگاه میکنم و میبینم جایم تویشان خالی نیست. آنموقع جایم فقط توی خانه بود.
توتها زیر درخت ریخته بود
توتهای رسیده
مثل استجابت دعاهایی که صاحبانشان از یاد برده بودندشان.
خانوادهٔ خوبی دارم. شغلی دارم در صنعتی که دوستش دارم. به زندگیام ارزش میدهد و برایش زحمت و درد کشیدهام. هانی را دارم. صداقت و صراحتی دارم که دیگران در طولانیمدت از آن خوششان نمیآید. چند دوست صمیمی دارم که هرکدام گوشهای از غمم را دیدهاند. افسردگی دارم. مهربانیام گاهی ناموجه است. ریزبینی دارم. توانایی تحلیل دارم، اما با دانش کم. به کلمات بسیار حساسم. کلاً بسیار حساسم. قوی نیستم. چشمهای زیبا و خندهٔ قشنگی دارم. استرس پوستم را خراب کرده و غم چهرهام را جوان نگه داشته. موهای سفید زیادی دارم که بهزیبایی سیاهها هستند. درد دلشکستگی را هنوز حس میکنم. عواطفم با پسرها به بنبست میخورد و با دخترها به تناقض. سؤالهایم چندینبرابر جوابهایم است. به استرس و کافئین اعتیاد دارم و سعی میکنم نیکوتین به این دو اضافه نشود. هیپوفیز بدقلقی دارم. صبر دارم. صبر ندارم. زندگی را دوست ندارم. دیگر خیلی برای پنهان کردن لرزش دستم تلاش نمیکنم. گاهی نمیتوانم جلوی نیش زبانم را بگیرم. خستگی مزمن دارم. کلی کتاب نخوانده دارم. هنوز تمام صورتهای فلکی را نمیشناسم. نقش بازی کردن برای پنهان کردن درد را بلدم. خوابهای ترسناکی دارم. پنجرهها را دوست دارم. حافظهام بد نیست. و برای تحمل رنج زندگی واقعاً به مُسکن نیاز دارم.