پست وبلاگ
بارها گفتهام، چه انتظاری میشود داشت از نسلی که احساسات حقیقی اندکی را تجربه کرده است؟ انتظار دارید ما چهچیزی برای روایت داشته باشیم؟ چه تحفهای جز غرغرۀ روزمرگیهای شبیهبههممان داریم؟ نه انقلابی در کار بود، نه جنگ را دیدیم، نه در سازندگی راهمان دادند، نه پذیرفتند از پس اصلاح چیزی برمیآییم. نه طعم فقر واقعی را چشیدهایم، نه توانستیم ادعا کنیم شکمسیر هستیم. کی شبها را با عیش و مستی به روز رساندیم که روزش را با خوشی و کامخواری به شب رسانده باشیم؟
تیزی زندگیمان چاقوی میوهخوریای بود که با تیغۀ دندانهدندانهاش به بیدستوپاییمان پوزخند میزد و بهزحمت میتوانستیم با آن خیار خودمان را پوست بکنیم. حالا ببین چه مسخره با همان افتادهایم به جان پوستۀ زندگی… چه عبث! زخمی هم اگر خوردیم و دردی هم اگر کشیدیم، به همان بیمزگی بود.
راستهایمان از دروغهایمان توخالیتر. کاش هرچه بودیم، بهتمامی بودیم. روسپی یا پارسا، دلباخته یا دلزده، مؤمن یا کافر، بیمار یا تندرست، خجالتزده یا سرافراز، پیروز یا شکستخورده، کامروا یا ناکام، نجیب یا نانجیب، شاد یا غمزده، امیدوار یا ناامید… کاش بهجای اینهمه نیمخط، چند پارهخط داشتیم.
حالا بیواژگیمان دیدن دارد. پوست میاندازیم که واژه بزاییم. همهچیزمان همینقدر به هم بیربط است و همین است که لقلقۀ زبانمان شده: همهچیزمان به همهچیزمان میآید.
از همین متن پیداست که من هم یکی از همین گروه هستم. الکی جِز میزنم که واژههای خودم را پیدا کنم و از زنجیر کردنشان روایتهای خودم را بسازم. روایتهایی از همین چیزهایی که همهمان بارها دیدهایم و شنیدهایم و خواندهایم و تجربه کردهایم. من فقط یک راوی دیگر همانها هستم.