این تبلیغ روغن غنچه رو دیدید که دو تا خانمه دارن از پارک میآن بیرون، بعد اونی که تقریباً همسن منه به همراهش میگه نوهام داره میآد دنبالم بریم خرید؟ (+) گذشته از اغراق مسخرهای که این آگهی داره، هربار میبینمش، رائفیپور درونم با تمام توان سیخونک میزنه که این داره توی پوشش آگهی روغن، کودکهمسری رو تبلیغ میکنه.
پست وبلاگ
لوپین به هری میگه تو پدرخوندهاش هستی و هری توی خوشحالی و ناباوری به تتهپته میافته… و من به هقهق. چون نمیدونم تا آخر این داستان کی زنده میمونه و کی میمیره. چون میترسم… واقعاً میترسم. چون دنیای این روزهای ما همونقدر سیاهه. همونقدر تاریک. موندیم توی خونههامون که جون خودمون و عزیزانمون حفظ بشه. بعید میدونیم کسی اون بیرون بخواد کمکمون کنه. مرگخوارها قدرت رو تو دستشون گرفتن. و ما دستمون خالیه، بدون هیچ وصیتنامه و میراثی.
سوسکها جلویش چمباتمه زده بودند و اشک میریختند. همینطور دیوانههایی که پشتش توی صف بودند. فقدان هم به همهچیز احاطه داشت، ولی کمجان. گربۀ غریبهها هم سرش را کرده بود توی گودال آب که کسی غرور جریحهدارشدهاش را نبیند؛ اما داشت خفه میشد توی آن حفرۀ خشک. ترسها کمزورتر بودند؛ غم داشت هولش میداد توی کرمچالهای که از آنجا یکراست میانداختش به دل برزخ.
دختربچۀ خانم ن.س هم توی کشوی میز بود و داشت از توی جملههای خاطراتش نگاهش میکرد. زندگی لعنتی هم این نگاه را دزدید. یک آن خیال کرد حرفهای خدا را شنید که داشت به زندگی میگفت این دختره خیلی ساده است؛ کارش با همین چیزها تمام میشود.
بغض و رژ کمرنگی را که همهجا میکشید، توی آینه ول کرد. روی صندلی که نشست، هنوز فینفینش تمام نشده بود.
پیشحرفی: اگر دوست ندارید قبل از خواندن داستانی، حرفهای کسی پیشزمینهای در ذهنتان درست کند، و باز اگر تقدیم به ازمی، با عشق و نکبت نوشتۀ سلینجر را نخواندهاید، شاید بهتر باشد این حرفها را نخوانید تا سؤالهای من دربارۀ این داستان چنین حالتی برایتان ایجاد نکند. …
دراز کشیده بودم زیر آسمان. خیلی وقت بود اینطور تماشایش نکرده بودم. یکبار مثل این بود که شربتی تاریک است، پر از ذرههای نورانی و اگر انگشتم را تویش بچرخانم، میتوانم همشان بزنم. یکبار هم اینطور بود که انگار باد دارد نخی را که ستارهها ازش آویزاناند تکان میدهد، نه برگ درختها را. …
دیدهای یکوقتهایی آدم به چیزی علاقه دارد، اما از پسش برنمیآید؟ مثلاً گلکاری. از پس یکی دوتا گل که برنیامد، پول و وقت و امیدش که به گیاخاک تبدیل شد، با خودش که چپ میافتد هیچ، حالش از هرچه گل و گلدان هم به هم میخورد. تنگنظری به باغبانها حتی دوست و آشناهای سبزدست هم بماند. …
پیشحرفی: این نوشته معرفی کتاب «کلارا و خورشید» نیست.
حرف اصلی: نمیخواهم از این اداها دربیاورم که از هرچیزی نماد میسازند؛ اما ctrl+z یکی از ضرورتهای ویراستاری را به یاد من میاندازد.
خیاطها را دیدهاید وقت پرو لباس؟ به نگاهشان دقت کردهاید؟ با حساسیت و ظرافتی که مخصوص خودشان و کارشان است، مدام از فاصلهها و زاویههای مختلف لباس را بررسی میکنند و چیزهایی میپرسند و میگویند؛ مثلاً «شونهات رو صاف کن.» «آرنجت رو خم کن.» «بچرخ.» «قدش تا اینجا باشه خوبه؟» «صاف وایسا.» و کلی چیز دیگر. همۀ این کارها برای این است که لباس با اندام شما کاملاً هماهنگ بشود. فقط بحث دانش و تجربه و مهارت نیست؛ صبر و اعتماد هم مهم است، خیلی مهم. …