نه در راه رفتن آدم مشخص میشوی، نه در رنگ پوست یا حالت مو. پزشکها هم نمیتوانند توی نتایج آزمایشها و امآرآی تشخیصت بدهند. وقت خنده، رقص، حتی گاهی وقت گریه هم درست معلوم نیستی. بو و مزۀ غذایی که پختهام، جنس لباسی که پوشیدهام، ماتی رژ لبم، ناخنهای سوهاننخورده یا مژههای سرخود، هیچ کدام نشانت نمیدهند. و اینها همه خیلی عجیب است. نفس کشیدن را چه میگویی، یا همین کمحرفی را؟ حتی اینکه آخر کلمهها را میکِشم… لعنتی! چطور همۀ چیزهایی که انقدر نشانهاند، گمراهکننده شدهاند؟
دیگر بس است. این کلنجار بینتیجه را میگویم. من دیگر خیلی شبیه ده سال پیش نیستم. ما که دشمن خونی نشدیم، بیا دوستان خونی بشویم. نترس. گفتم که، توی هیچ آزمایشی مشخص نمیشوی. بیا… همین حالا که خنجرهایمان را بیخ گلوی هم گذاشتهایم، بیا بگذریم از همهچیز… بیا هم را ببوسیم. آنوقت میتوانی از زخم گوشۀ لبم به خونم وارد شوی. هر قطرهاش تو را میخواهد… هر قطرهاش.
پست وبلاگ
اخبار ورزشی داشت نوجوانهای تنیسباز را نشان میداد. دوربین دو ثانیه هم روی چهرهاش نماند. صورتش، عینکش، لبخندش، چقدر شبیه تو بود! فکر میکنم آخرینبار کی دیدمت. و باز یاد حرفهایی میافتم که به تو نگفتم.
دلم میخواست میدیدمت، کنار هم مینشستیم، دستهایت را میگرفتم توی دستم و میگفتم درد بعضیها را قوی میکند، بعضیها را ضعیف؛ بعضیها را مهربان، بعضی دیگر را نامهربان؛ یکی را تلخزبان، یکی را بذلهگو؛ از یکی شرافت را میگیرد، دیگری را شرافتمند میکند؛ از بعضی یاریگر میسازد، از بعضی آزارگر. و تو را… درد تو را رنجور کرده، و بینهایت زیبا.
المنةُ لله، تو زمانی که باید راه نقد و بسط تفکر دیگران رو پیش بگیریم، چپوراست به نوشتههایی میخوریم که نویسندههاشون از ارجاعدهی غافل شدن یا بهعمد حرف دیگران رو به نام خودشون منتشر کردن. رها کن، خانم من! رها کن، آقاجان! رها کن این سدسازی رو! بذار تفکر جریان پیدا کنه تا یا قدرت بگیره یا از میدون خارج بشه. …
اگه یه شب خداوند به خوابم بیاد، ازش میخوام نشونم بده دنیا بدون «سالاریها» چه شکلی میشه. بدون مردسالاری، زنسالاری، فرزندسالاری، قدرتسالاری، ثروتسالاری، شهرتسالاری و… .
اما اگه نمیشد همه رو یهشبه نشونم بده، ازش میخواستم فقط یه روز از زندگیمون بدون مردسالاری رو نشونم بده.
خیلی وقتها هم فکر میکنم ادیبها، یا بهطور ویژه داستاننویسها، ظلم کردند به مخاطب با اینهمه پرداختن به موضوعات عاشقانه. چقدر مهر؟ چقدر بیمهری؟ چقدر وفاداری؟ چقدر بیوفایی؟ چقدر جدایی؟ چقدر وصال؟ خسته نشدید؟ دنیا به این بزرگی، به این بیانتهایی، چرا انقدر یک موضوع را بزرگ کنیم که موضوعهای دیگر به تنگ بیایند و اصلاً قهر کنند از ما؟ …
این تبلیغ روغن غنچه رو دیدید که دو تا خانمه دارن از پارک میآن بیرون، بعد اونی که تقریباً همسن منه به همراهش میگه نوهام داره میآد دنبالم بریم خرید؟ (+) گذشته از اغراق مسخرهای که این آگهی داره، هربار میبینمش، رائفیپور درونم با تمام توان سیخونک میزنه که این داره توی پوشش آگهی روغن، کودکهمسری رو تبلیغ میکنه.