ایستاده بودم جلوی پنجره طوری که باد کولر بازدم مسمومم را بدهد بیرون. نمیخواستم بوی مور توی خانه بماند. بهزور داشتم خودم را سرپا نگه میداشتم. مثل کل هفتهٔ قبلش. و هفتهٔ قبلترش.
شهریور که آمدیم توی این آپارتمان، دلم خواست از این پنجره برف باریدن را تماشا کنم. تماشا کردم. سرمایش گاهی مرهم سوختگی بود، گاهی سوزاننده. چطور سرما سوزاننده میشود؟ نمیدانم.
چند روزی است که گوشهٔ یکی از انگشتهایم به هرچیز خنکی که میخورد میسوزد. اول فکر میکردم چوبی چیزی تویش گیر کرده، اما بعدش که فقط زیر آب سرد سوخت، فهمیدم به سرما حساس شده.
برف ۲۳ بهمن هم همین بود. از جلسهٔ روانکاوی آمده بودم بیرون و توی خیابانهایی راه میرفتم که نمیشناختمشان اصلاً. انگار ریسمانی که به سفینه وصلم کرده بود، پاره شده بود. معلق بودم. برعکس همیشه سردم نبود، البته بهجز پاهایم. نیمبوت جدید لعنتی اصلاً توی برف مقاوم نبود و تا مچ پاهایم خیس و سر شده بود. مغزم هم سر بود. پاهایم لیز میخورد. سرم گیج میرفت. و اگر توی یکی از آن کوچههای غریب میافتادم، نمیدانم کی و کی پیدایم میکرد. مایهٔ تسلاست که آن شب خودم را از بیرون ندیدم.
آن شب هم بهزور خودم را سرپا نگه داشتم. مثل آن روز جلوی پنجره. مثل خیلی آدمهای دیگر و خیلی وقتهای دیگر.
برای خودم گلاب و بیدمشک ریختم توی لیوان. ظرفها را شستم. خانه را مرتب کردم. ذرهذره از لیوانم خوردم. حاضر شدم. کولر را خاموش کردم. پنجره را بستم. و راه افتادم سمت خانهٔ پدری.
پینوشتها:
۱. الان بهترم.
۲. در وضعیتی نیستم که بگویم تا کی اینجا را نگه میدارم. زندگی زخم است و نوشتن دردش. اما خب اینجا مال من است. الان هستم. بعداً را خبر ندارم.
۳. باید بنویسم از کسانی که کنارم هستند. دوستانم و کسانی که کمتر دوستاند. اما نگه داشتمشان برای خودم. باید بنویسم ازشان، اما نمیخواهم انگار.
۴. بیشتر این روزها الهه را میخوانم. وبلاگش توی مرورگرم باز است همیشه. ظرفیت این را دارد که بهخاطر دهها چیز بهش غبطه بخورم، اما انگار قدرت این کار را ندارم دیگر.