I wanna shelter you

اینجای ماجرا واقعاً دردآور بود. اینکه به کسی اعتماد کنی و جوابی که می‌گیری اصلاً با آن اعتماد هم‌سنگ نباشد.

در روزهایی که افسردگی به همه‌جای زندگی شتک کرده بود، فقط یک نفر بود که واقعاً انتظار داشتم کمکم کند. کسی که تخصص لازم را داشت، به او اعتماد کرده بودم و، در ساده‌ترین شکل، داشتم برای این کار مبلغی به او پرداخت می‌کردم. روانکاوم.

خب، اما از یک‌جایی به بعد شک کردم به چیزهایی. جایی که دیگر از شکافتن تناقض‌هایم به نتیجه‌ای نرسیدم و «نمی‌دانم»‌ها شروع شد. حالا با اطمینان بیشتری می‌توانم بگویم که روانکاوم به‌جای کمک در پیدا کردن راه‌حل داشت در قالب‌هایی من را جا می‌داد که با مختصات من جور نبودند. به هشدارهای جدی بی‌توجه بود. آن‌قدر که به خودم این حق را دادم که صداقت را کنار بگذارم و آگاهانه و عامدانه برایش نقش بازی کنم. لعنتی! یک جلسه. دو جلسه. سه جلسه. در جلسهٔ چهارم به‌وضوح گفت توی این سه‌چهار هفته هرجلسه حالت از قبل بهتر شده… فکر کن داری از سوءتغذیه جان می‌دهی و چون چندتا ژاکت روی هم پوشیده‌ای بهت می‌گویند هرروز سرزنده‌تر و فربه‌تر از دیروزی.

یک بار که با عارفه دربارهٔ این موضوع حرف زدم گفت یکی از دوستانش سیزده درمانگر را امتحان کرد تا به فردی رسید که بتواند کمکش کند. باورم نمی‌شد. حتی نمی‌خواستم بهش فکر کنم. اما بیشتر از این هم توان دروغ گفتن به خودم و نقش بازی کردن برای او را نداشتم. پیام دادم و جلسهٔ بعدی را کنسل کردم. تا یک ماه به‌زور خودم را به زندگی چسباندم. درمانگرم من را به هیچ روان‌پزشکی ارجاع نداده بود و درنتیجه هیچ دارویی هم بارم را سبک نمی‌کرد. بعد به خودم گفتم برو بنشین جلویش و حرف‌هایت را بزن. صراحت و صداقت اغلب کمکت کرده. او کم سردرگمت کرده که خودت هم بیشترش می‌کنی؟

رفتم. نشستم. حرف زدم. گوش دادم. سؤال کردم. قانع نشدم. سؤال کردم. حرف زدم. بغض کردم. گریه کردم. گوش دادم. ناامید شدم. و تمام.

موقتاً مدتی حالم بهتر بود. تا اینکه تلاقی چند اتفاق اژدهای غم را سرکش کرد. یک جایی دیگر توان نقاب زدن به چهره را نداشتم. ن متوجه این حالم شد و با متخصص دیگری آشنایم کرد. زخم قبلی هنوز باز بود. درد روی درد که نمی‌خواستم. اما به خودم گفتم تو که یک بار توانستی از خودت محافظت کنی، اگر بازهم همچون وضعیتی پیش بیاید می‌توانی راه درست را تشخیص بدهی.

با نگرانی تخمیرشده‌ای که طعم تلخی داشت رفتم به اولین جلسه. با صداقت و صراحت سابقم حرف زدم. اما انگار صرفاً رفته بودم که رفته باشم. برای از سر باز کردن.

در این مدت، زمان‌هایی بود که احساس می‌کردم دارم روی حالت «خودکار» زندگی می‌کنم. اتوپایلوت. چند روز بعدش هم که منشی پیام داد تا نوبت بعدی را هماهنگ کنیم روی حالت «خودکار» بودم و تا بیایم دقیق بررسی کنم که سر این موضوع با خودم چند چندم، دیدم هزینهٔ جلسه را هم پرداخت کرده‌ام.

می‌دانی، از اینجا به بعد خیلی وقت‌ها شبیه خواندن یک کتاب برای بار دوم است. شوک اولیه را از سر گذرانده‌ای، اما همهٔ چیزهایی که در کتاب نوشته شده را کامل نفهمیده‌ای. و مهم‌تر اینکه، مگر نه اینکه رسالت کتاب بعد از خواندنش شروع می‌شود؟ یعنی تازه آن چیزهایی را که فهمیده‌ای با خودت به زندگی‌ می‌آوری.

بله. دفعهٔ پیش نتوانستم این کتاب را طوری بخوانم که به رابطهٔ من با زندگی کمک کند. امیدوارم این دفعه بشود. و اگر نشد، خب، شاید راه دیگری پیدا کنم. 

عنوان: از آهنگ Demons‌ از Imagine Dragons 

فوتر سایت

سایدبار کشویی

دسترسی آسان