مقابل زندگی، ما پشت سنگر داستان پناه گرفتیم… همیشه… همیشه.
نویسنده: حوراء
المنةُ لله، تو زمانی که باید راه نقد و بسط تفکر دیگران رو پیش بگیریم، چپوراست به نوشتههایی میخوریم که نویسندههاشون از ارجاعدهی غافل شدن یا بهعمد حرف دیگران رو به نام خودشون منتشر کردن. رها کن، خانم من! رها کن، آقاجان! رها کن این سدسازی رو! بذار تفکر جریان پیدا کنه تا یا قدرت بگیره یا از میدون خارج بشه. …
اگه یه شب خداوند به خوابم بیاد، ازش میخوام نشونم بده دنیا بدون «سالاریها» چه شکلی میشه. بدون مردسالاری، زنسالاری، فرزندسالاری، قدرتسالاری، ثروتسالاری، شهرتسالاری و… .
اما اگه نمیشد همه رو یهشبه نشونم بده، ازش میخواستم فقط یه روز از زندگیمون بدون مردسالاری رو نشونم بده.
خیلی وقتها هم فکر میکنم ادیبها، یا بهطور ویژه داستاننویسها، ظلم کردند به مخاطب با اینهمه پرداختن به موضوعات عاشقانه. چقدر مهر؟ چقدر بیمهری؟ چقدر وفاداری؟ چقدر بیوفایی؟ چقدر جدایی؟ چقدر وصال؟ خسته نشدید؟ دنیا به این بزرگی، به این بیانتهایی، چرا انقدر یک موضوع را بزرگ کنیم که موضوعهای دیگر به تنگ بیایند و اصلاً قهر کنند از ما؟ …
این تبلیغ روغن غنچه رو دیدید که دو تا خانمه دارن از پارک میآن بیرون، بعد اونی که تقریباً همسن منه به همراهش میگه نوهام داره میآد دنبالم بریم خرید؟ (+) گذشته از اغراق مسخرهای که این آگهی داره، هربار میبینمش، رائفیپور درونم با تمام توان سیخونک میزنه که این داره توی پوشش آگهی روغن، کودکهمسری رو تبلیغ میکنه.
لوپین به هری میگه تو پدرخوندهاش هستی و هری توی خوشحالی و ناباوری به تتهپته میافته… و من به هقهق. چون نمیدونم تا آخر این داستان کی زنده میمونه و کی میمیره. چون میترسم… واقعاً میترسم. چون دنیای این روزهای ما همونقدر سیاهه. همونقدر تاریک. موندیم توی خونههامون که جون خودمون و عزیزانمون حفظ بشه. بعید میدونیم کسی اون بیرون بخواد کمکمون کنه. مرگخوارها قدرت رو تو دستشون گرفتن. و ما دستمون خالیه، بدون هیچ وصیتنامه و میراثی.
سوسکها جلویش چمباتمه زده بودند و اشک میریختند. همینطور دیوانههایی که پشتش توی صف بودند. فقدان هم به همهچیز احاطه داشت، ولی کمجان. گربۀ غریبهها هم سرش را کرده بود توی گودال آب که کسی غرور جریحهدارشدهاش را نبیند؛ اما داشت خفه میشد توی آن حفرۀ خشک. ترسها کمزورتر بودند؛ غم داشت هولش میداد توی کرمچالهای که از آنجا یکراست میانداختش به دل برزخ.
دختربچۀ خانم ن.س هم توی کشوی میز بود و داشت از توی جملههای خاطراتش نگاهش میکرد. زندگی لعنتی هم این نگاه را دزدید. یک آن خیال کرد حرفهای خدا را شنید که داشت به زندگی میگفت این دختره خیلی ساده است؛ کارش با همین چیزها تمام میشود.
بغض و رژ کمرنگی را که همهجا میکشید، توی آینه ول کرد. روی صندلی که نشست، هنوز فینفینش تمام نشده بود.