سایۀ زندگی افتاده جلوی پاهایم و هرطور که قدم برمیدارم ازشان جدا نمیشود. همین است که دلم پرواز میخواهد. به جایی با هزار خورشید. به جایی با هزار شمال، هزار جنوب، هزار شرق و غرب. جایی که هربار کلمهای را میشنوم، انگار بار اولی باشد که با مفهومش آشنا میشوم. جایی که فردا بیاتشده روی دست دیروز نمانده باشد. و وقتی میمیرم، هرهزار خورشید دست دراز کنند و بخشی از آنچه مانده برای خود بردارند.
برچسب: ستارهها
دراز کشیده بودم زیر آسمان. خیلی وقت بود اینطور تماشایش نکرده بودم. یکبار مثل این بود که شربتی تاریک است، پر از ذرههای نورانی و اگر انگشتم را تویش بچرخانم، میتوانم همشان بزنم. یکبار هم اینطور بود که انگار باد دارد نخی را که ستارهها ازش آویزاناند تکان میدهد، نه برگ درختها را. …