تو هزارآوا در گلو داری،
گنجشکک محبوس من بیزبان است.
وقتی آدم تو خونهٔ خودش صاحبخونه نباشه، با چه رویی غریبگیش رو برداره ببره خونهٔ دیگران؟
تصویرم تو مواجهه با زندگی مثل چهرهٔ آدم توی آینهکاری سقف حرمهاست. هیچکسی نمیدونه واقعاً چهشکلیام. آینه بزرگه هم دست هانی هستش فعلاً.
این رو چند هفته پیش جایی برای خودم نوشتم، ولی همچنان هرازگاهی لابهلای حرفهای صدای ذهنم پیداش میشه.
و واقعاً هم همینه. همکاری که هرروز من رو توی محل کار میبینه شاید بهاندازهٔ فامیلی که بعد از چند ماه توی مهمونی دیده من رو از حالم بیخبر باشه.
و دوستی که بعد از چند سال نشسته پای حرفام شاید اندازهٔ کسی بفهمه چهخبره که از حروف نوشتههام رو خونده.
اصل حرفم میدونی چیه؟ آینهای که دیگران تصویرمون رو توش میبینن چقدریه؟ سالمه؟ تصویری که میبینن چقدر حقیقیه؟ چقدر میتونیم تشخیص بدیم این چیزها رو؟
روی دیوار اتاق همکارم یک تختهٔ شیشهای هست. گوشهٔ راست بالایش نوشته: جهان بر مبنای خیر است.
اکثر اوقات که میروم اتاقش این جمله را میبینم. بسته به حالم، بهکل نفی میکنمش، یا به خودم میگویم کاش باورش کنم.
از بد ماجرا چشمانم هم خیر را کمتر میبیند. بهجایش شر حسابی خوب به چشمم میآید و خوش در ذهنم مینشیند. تاریک تاریک.
اصلاً چطور خیر توی تاریکی جا پیدا میکند؟ نه. درستش این است که چطور تاریکی روی خیر بنا شده؟
اصلاً میدانی تاریکی چطور تاریکی بیشتر میزاید؟ دردش را من کشیدهام. اولش لکهٔ تیرهای روی دلم بود. حالا شده حفرهٔ تاریکی که هی دارد بزرگ و بزرگتر میشود. ترسناک است. حتی ترسناکیاش هم فرق میکند. قبلاً ترس عامل بیرونی داشت، حالا درونی است. میفهمی این حرفها را؟ میفهمی بغضم را؟ به من بگو این تاریکی… آن ترس… بگو چطور ریشهشان در خیر است؟