تا باز غم به دلمان بیندازید.
پست وبلاگ
گفت شاید این آخرین باری باشه که میبینمت. نمیدونم تصمیمت رو عملی میکنی یا نه. شاید هم دیگه اصلاً نخوای من رو ببینی.
و من باورم نمیشد هرکدوم از این جملات چقدر «درک از وضعیت» با خودشون دارن.
وقتی داشتم میرفتم سوار ماشین بشم هم تشکر کرد که باهاش تماس گرفتم و دیدیم هم رو. فکر کنم من هم تشکر کردم ازش. راستش شوکه بودم. توی اون دو ساعت قرار بود فقط کتابهاش رو پس بدم و دربارهٔ کاروبار و نوشتن و خوندن حرف بزنیم. اما خیلی سریع، با چند تا جمله، حرفها سمتوسوی دیگهای گرفت.
توی جملههای آخرش گفت خوشحال میشم ارتباط بگیریم با هم باز.
من هم خوشحال میشم البته.
این نوری که گم و پیدا میشود از آنِ ستارهای است که قرنها پیش مرده. حقیقی نیست و هست. روشنی ذهنت را به آن نباز.
اینجای ماجرا واقعاً دردآور بود. اینکه به کسی اعتماد کنی و جوابی که میگیری اصلاً با آن اعتماد همسنگ نباشد.
در روزهایی که افسردگی به همهجای زندگی شتک کرده بود، فقط یک نفر بود که واقعاً انتظار داشتم کمکم کند. کسی که تخصص لازم را داشت، به او اعتماد کرده بودم و، در سادهترین شکل، داشتم برای این کار مبلغی به او پرداخت میکردم. روانکاوم.
خب، اما از یکجایی به بعد شک کردم به چیزهایی. جایی که دیگر از شکافتن تناقضهایم به نتیجهای نرسیدم و «نمیدانم»ها شروع شد. حالا با اطمینان بیشتری میتوانم بگویم که روانکاوم بهجای کمک در پیدا کردن راهحل داشت در قالبهایی من را جا میداد که با مختصات من جور نبودند. به هشدارهای جدی بیتوجه بود. آنقدر که به خودم این حق را دادم که صداقت را کنار بگذارم و آگاهانه و عامدانه برایش نقش بازی کنم. لعنتی! یک جلسه. دو جلسه. سه جلسه. در جلسهٔ چهارم بهوضوح گفت توی این سهچهار هفته هرجلسه حالت از قبل بهتر شده… فکر کن داری از سوءتغذیه جان میدهی و چون چندتا ژاکت روی هم پوشیدهای بهت میگویند هرروز سرزندهتر و فربهتر از دیروزی.
یک بار که با عارفه دربارهٔ این موضوع حرف زدم گفت یکی از دوستانش سیزده درمانگر را امتحان کرد تا به فردی رسید که بتواند کمکش کند. باورم نمیشد. حتی نمیخواستم بهش فکر کنم. اما بیشتر از این هم توان دروغ گفتن به خودم و نقش بازی کردن برای او را نداشتم. پیام دادم و جلسهٔ بعدی را کنسل کردم. تا یک ماه بهزور خودم را به زندگی چسباندم. درمانگرم من را به هیچ روانپزشکی ارجاع نداده بود و درنتیجه هیچ دارویی هم بارم را سبک نمیکرد. بعد به خودم گفتم برو بنشین جلویش و حرفهایت را بزن. صراحت و صداقت اغلب کمکت کرده. او کم سردرگمت کرده که خودت هم بیشترش میکنی؟
رفتم. نشستم. حرف زدم. گوش دادم. سؤال کردم. قانع نشدم. سؤال کردم. حرف زدم. بغض کردم. گریه کردم. گوش دادم. ناامید شدم. و تمام.
موقتاً مدتی حالم بهتر بود. تا اینکه تلاقی چند اتفاق اژدهای غم را سرکش کرد. یک جایی دیگر توان نقاب زدن به چهره را نداشتم. ن متوجه این حالم شد و با متخصص دیگری آشنایم کرد. زخم قبلی هنوز باز بود. درد روی درد که نمیخواستم. اما به خودم گفتم تو که یک بار توانستی از خودت محافظت کنی، اگر بازهم همچون وضعیتی پیش بیاید میتوانی راه درست را تشخیص بدهی.
با نگرانی تخمیرشدهای که طعم تلخی داشت رفتم به اولین جلسه. با صداقت و صراحت سابقم حرف زدم. اما انگار صرفاً رفته بودم که رفته باشم. برای از سر باز کردن.
در این مدت، زمانهایی بود که احساس میکردم دارم روی حالت «خودکار» زندگی میکنم. اتوپایلوت. چند روز بعدش هم که منشی پیام داد تا نوبت بعدی را هماهنگ کنیم روی حالت «خودکار» بودم و تا بیایم دقیق بررسی کنم که سر این موضوع با خودم چند چندم، دیدم هزینهٔ جلسه را هم پرداخت کردهام.
میدانی، از اینجا به بعد خیلی وقتها شبیه خواندن یک کتاب برای بار دوم است. شوک اولیه را از سر گذراندهای، اما همهٔ چیزهایی که در کتاب نوشته شده را کامل نفهمیدهای. و مهمتر اینکه، مگر نه اینکه رسالت کتاب بعد از خواندنش شروع میشود؟ یعنی تازه آن چیزهایی را که فهمیدهای با خودت به زندگی میآوری.
بله. دفعهٔ پیش نتوانستم این کتاب را طوری بخوانم که به رابطهٔ من با زندگی کمک کند. امیدوارم این دفعه بشود. و اگر نشد، خب، شاید راه دیگری پیدا کنم.
عنوان: از آهنگ Demons از Imagine Dragons
هزار بار با خودم مرور کردم که این نوشته را چطور بنویسم. شروع و ادامه و پایانش. اما الان شبیه هیچکدامشان نیست. ساده مینویسم. چیزی که امسال بیشتر از همه درگیرم کرد افسردگی بود. خب. تا اینجا هم از گفتنش اجتناب میکردم، هم از اینکه اجازه بدهم دیگران بفهمند. باز هم ساده میگویم. تا جای ممکن پیش همه نقش بازی کردم. نقاب زدم. گریهها را نگه داشتم برای خلوت. سرویس بهداشتی محل کار، خیابان، تاکسی، خانهٔ خودم. حتی تا همین یک ماه پیش نگذاشته بودم مامان هم خبردار شود. نقش بازی کردن برای من بسیار سخت است. حقیقتاً رُسم کشیده شده. حیف این انرژی.
سومین چیزی که میخواهم ساده بگویم این است که این بار اولم نبود. از سال ۸۶ تا الان چهار دوره را با فاصلهٔ چند سال از هم گذراندهام. انگار هربار سختتر از دفعهٔ پیش میشود. همین الانش از شدت هیجانات مختلف دارم میلرزم. یعنی دفعهٔ بعدی چطوری است؟ چقدر سیاه؟ چقدر ترسناک؟ تا کجا پیش میروم؟
مگر دفعهٔ بعدی هم وجود دارد؟ احتمالاً بله. حرف بعدی که اندازهٔ قبلیها گفتنش راحت نیست این است که انگار برای چنین کیسهایی از اصطلاح «افسردهخویی» استفاده میشود.
راستش نمیدانم از اینجای حرف را چطور ادامه بدهم. یکنفس نوشتهام و اصلاً دلم نمیخواهد برگردم از اولش را بخوانم که اشکالهای صوری و زبانی را اصلاح کنم.
زندگی جنبههای مختلفی دارد و گاهی چون بد آید هرچه آید بد شود. این را بگذار کنار چنین احوالی. غم لشکر انگیخت. و ساقی؟ نبود.
همین.
از همهٔ حرفهای امروز میخوام این جمله رو نگه دارم که بهم گفت: من به م هم بارها گفتهم بگرده یکی مثل تو رو پیدا کنه. من تو رو پیدا نکردم، تو رو کشف کردم.
این جمله التیامی بود برای رنج بیست تا سیسالگی.
از بین همه، سه تا تصویر رو کنار هم میذارم:
۱. شبه. توی حیاط خونه روی صندوق عقب ماشین بابا نشستهم. چراغ دیوار سمت راستم روشنه. نوجوونم. تازه با دنیای رمان آشنا شدهم. از طرفی، تازه هم دارم باخبر میشم بالای سرم چه جادویی توی آسمونه. دل میدم به کتاب توی دستم، بدون اینکه بدونم این یعنی چی.
۲. شبه. توی اتاقم. چند دقیقهٔ قبل حرفهای خوبی به مامان نزدم. بیستوهفت سالمه. چند ماهی میشه همکاریم رو با نجوا تموم کردهم. بیکارم. سردرگمم. و درگیر سومین دورهٔ افسردگی. احساسم دقیقاً اینه که عمرم رو تلف کردهم تا اینجا.
۳. شبه. توی هال آپارتمانم. سر ناهار به همکارهام گفتم: داره حالم از هرچی کتابه به هم میخوره دیگه. سیوسه سالمه و ویراستارم. یه ساعت نمیشه از سر کار برگشتهم. کلافهام. خستهام. غمگینم. و برای فرار از اینکه چقدر خالیام پناه میبرم به اطلس سرزمین میانه.
وقتی میگم حسم به کتابها، احتمالاً چیزی شبیه تصویرهای اینستاگرامی به ذهن میرسه. اما نه من آدم اینستاگرام هستم، نه زندگی شبیه اون تصاویره. تصمیمهای زیادی توی زندگیم نبوده که بهخاطر شادی دل حورای نوجوون گرفته باشم، با ادامهاش کمک کرده باشم منِ بیستوهفتساله از پس افسردگیش بربیاد، و بدونم این روزها، که زور غم هنوز زیاده، میتونه سپر مدافعم باشه.
بله. تعادل به هم خورده، البته اگه اصلاً تعادلی بوده باشه از اول. دچار دریازدگی شدهم، اونهم حالا که شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل…