آیا تو جلوه‌ی روشنی از تقدیرِ مصنوعِ انسان‌های قرنِ مایی؟

انگار تمام چیزهایی که تکلیفم با گفتن‌شان معلوم نبود، توی این شعر شاملو بود. نه اینکه او توی شعرش گذاشته باشد، من می‌دیدم‌شان.

‌   ‌

به تو بگویم

دیگر جا نیست

قلب‌ات پُر از اندوه است

آسمان‌های تو آبی‌رنگیِ گرمایش را از دست داده است

زیرِ آسمانی بی‌رنگ و بی‌جلا زنده‌گی می‌کنی

بر زمینِ تو، باران، چهره‌ی عشق‌هایت را پُر آبله می‌کند

پرنده‌گان‌ات همه مرده‌اند

در صحرایی بی‌سایه و بی‌پرنده زنده‌گی می‌کنی

آن‌جا که هر گیاه در انتظارِ سرودِ مرغی خاکستر می‌شود.

دیگر جا نیست

قلب‌ات پُر از اندوه است

خدایانِ همه‌ی آسمان‌هایت

بر خاک افتاده‌اند

چون کودکی

بی‌پناه و تنها مانده‌ای

از وحشت می‌خندی

و غروری کودن از گریستن پرهیزت می‌دهد.

این است انسانی که از خود ساخته‌ای

از انسانی که من دوست می‌داشتم

که من دوست می‌دارم.

دوشادوشِ زنده‌گی

در همه‌ی نبردها جنگیده بودی

نفرینِ خدایان در تو کارگر نبود

و اکنون ناتوان و سرد

مرا در برابرِ تنهایی

به زانو در می‌آوری.

آیا تو جلوه‌ی روشنی از تقدیرِ مصنوعِ انسان‌های قرنِ مایی؟ ـ

انسان‌هایی که من دوست می‌داشتم

که من دوست می‌دارم؟

دیگر جا نیست

قلب‌ات پُر از اندوه است.

می‌ترسی ـ‌به تو بگویم‌ـ تو از زنده‌گی می‌ترسی

از مرگ بیش از زنده‌گی

از عشق بیش از هر دو می‌ترسی.

به تاریکی نگاه می‌کنی

از وحشت می‌لرزی

و مرا در کنارِ خود

از یاد

می‌بری.

 ‌   ‌

  • هوای تازه، نشر نگاه

2 دیدگاه روشن آیا تو جلوه‌ی روشنی از تقدیرِ مصنوعِ انسان‌های قرنِ مایی؟

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت

سایدبار کشویی

دسترسی آسان