فریاد بلندی در گلویم خفه شد
سروصدای گنجشکها خفهاش کرد
و خندهٔ بچهها
نگرانیِ توی چشمهای مامان
و لرزش دستهای بابا
غم عزیزان هم بود
فریاد بلندی در گلویم خفه شد
و شاید وقتی لبهایم خاک را ببوسد
آن را بشنوی
که از گلوی خودت بیرون میآید
فریاد بلندی در گلویم خفه شد
سروصدای گنجشکها خفهاش کرد
و خندهٔ بچهها
نگرانیِ توی چشمهای مامان
و لرزش دستهای بابا
غم عزیزان هم بود
فریاد بلندی در گلویم خفه شد
و شاید وقتی لبهایم خاک را ببوسد
آن را بشنوی
که از گلوی خودت بیرون میآید
ببین، من میرم حرف میزنم به امید تغییر. و فقط خدا میدونه قبلش چند بار و از چند جهت موضوع رو تحلیل میکنم، چقدر مشورت میگیرم و چه انواع مختلفی از گفتوگو رو توی ذهنم میسازم. من میرم حرف میزنم به امید تغییر. نه یکیدو بار البته. گفتوگوهایی که سعی میکنم واقعاً بالغانه باشه. ولی، ببین، وقتی به این نتیجه برسم که این تحلیلها و گفتوگوها راه به جایی نمیبره… خب… بسه دیگه… تمومه.
بله، همکاری من و آریانا توی روزهای آخرشه.
هدفم برای ۱۴۰۳ شادی بود. زندگی تا خبردار شد پوزخندی زد و گفت: نازپرود تنعمِ معروف شمایی ها… راه به دوست نمیبری. گفتم: دوست؟ من پی شادیام. زندگی برنگشت به جواب دادن. گفتم شاید شادی دوست گمشدهام بوده و افتادم پی خانهاش. چند قدم بیشتر نرفته بودم که جوری رفت بر عزیزی و جفایی رسید از غیر. و تا به خودم آمدم، دیدم گزندی رسیده به سایهٔ سرم که خدا عمرش را طولانی کند. فکر کردم شادی دوستم نبوده، نفسم بوده که دیگر چندان ممد حیات هم نیست. جور به عدلوداد گذشت، جفا به حیرت، و رب بلا گرداند از آن گزند. حالا اما فکر میکنم شادی سایهٔ من است. تاریکی که لشکر میانگیزد، زیر سم اسبهایش گم میشود. این روزها اما انگار ایام صلح است. بیش باد.
عنوان از حضرت حافظ: چون کائنات جمله به بویِ تو زندهاند / ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
شما نبودید آنجا که گوی شب در دل ما شکست. آنجا که تاریکی خیمه زد روی زندگیمان. آنجا که رشتهرشته پاره شد گرههایمان و مانده بودیم باید طبق کدام نقشه دوباره ببافیمشان. که اصلاً دستانمان جان بافتن نداشت. که خودمان دست خودمان را گرفتیم. و بعد دستهای تنهاماندهٔ دیگران را.
شما دیدید بضاعت ما از شور زندگی را. لقمهٔ درویشی ما باب دندانتان نبود یا هول حلیم داشتید نمیدانیم، اما ما را بدون خداحافظی سپردید به…؟
خدا حافظتان باشد که ما هم با همان خدا ماندیم. که به لقمهٔ درویشیمان برکت داد، به دندانمان قوت. و نقشهٔ زندگی را برایمان طوری طراحی کرد که خودمان را فقط به خودش بسپریم. و شکر.
بابا مرخص شد. فرایند درمان هنوز کامل نشده اما. بابا یکشنبه مرخص شد، اما تا به احوال امروزش برسد هزار روز از عمر ما کم شد انگار. امروز جشنِ خاموش بود. بابا کنار ما غذا خورد. نه با اشتهای قبل از این اتفاقها. اما همین هم برایمان بزرگ بود. بزرگ و بسیار شادیآور.
پینوشت: شروع کرده بودم بنویسم از این مدت. وسط راه ولش کردم. شاید بعداً از سر بگیرمش، شاید هم نه.
روز و تاریخ در ذهنمان نمیماند. هر یک روزش ده روز شده انگار. کش میآید زمان. کند میگذرد. اما توانی که ازمان میگیرد اندازهٔ همانی است که در گذر معمولیاش است.
بابا.
بابا بیمارستان است.
سکتهٔ مغزی.
سکتهٔ مغزی چیزی است که ذهنیت و علمی از آن نداشتم.
غم.
غم هزار چهره دارد و انگار نمیخواهد هیچکدام را از من بپوشاند.
دعا.
جای خاصی در زندگیام پیدا کرده. به هرکسی میرسم میگویم به دعای خیرتان خیلی نیاز داریم. اینجا هم میگویم: به دعای خیرتان خیلی نیاز داریم.
تا اینجا، امسال برای من سال «امنیت؟ چه غلطها!» بوده.
سال «مطالبهٔ حقوق بدون هزینه نمیشه».
سال «افسردگی سگ کی باشه!».
سال کلانتری، دادسرا، دادگاه.
سال گریه، پنیک، فروپاشی.
سال «برای کسی که تا اینجای راه رو رفته، این چیزها چیزی نیست».
سال ساختن خوشیهای کوچک.
سال صاف کردن شونههای ضعیف.
سال «من خودم رو از تو جدا نمیدونم».
چهارصدودو مشت و کبودی بود. چهارصدوسه اما تیزی داره.
با این اوصاف، حالا مگه نباید دودستی بچسبم به همین جاهایی که محکمن؟ مثلاً آپارتمانی که امنه. یا میزی که هرروز پشتش میشینم. پس چرا دارم زیر و زبر میکنم همهچی رو؟