پیش مامان و باباییم. توی اتاق دراز کشیدهام و بقیه توی هال دارند تلویزیون نگاه میکنند. هانی میآید توی اتاق، دراز میکشد و سرش را میگذارد روی دستم. کندی کراش را نشانم میدهد و میگوید: بیا با هم بازی کنیم؛ اینجوری دوستتر میشیم.
عکس پیراهنی را توی پینترست نشانش میدهم و میگویم: میخوای اینا رو ببینی؟
گوشی را از دستم میگیرد. هرازگاهی میگوید: وای! چه قشنگه! یکی دو بار هم سرش را بلند میکند و برمیگردد طرفم تا مطمئن شود میبینم پیراهن چقدر قشنگ است.
خیلی ساده است، نه؟ میدانم. همانقدر که ساده است، زیبا هم هست. اینکه «دوستترین» فرد زندگیام میخواهد باز هم «دوستتر» شویم برایم خیلی عزیز است.
2 دیدگاه روشن the sister
خوبه که برگشتی و دوباره برامون از دوستها و روزهات میگی. 🙂
فدایت :(