I’ve tried to put this all behind me

درست بیدار نشده بودم. توی یکی از گروه‌های فراموش‌شدۀ تلگرام یکی از بچه‌ها پیام گذاشته بود که یک سال از فلان دورهمی گذشت. حال‌واحوال و دوباره هم را ببینیم و از این حرف‌ها. پرسیدم: «فقط یه سال شد واقعاً؟»

بله. فقط یک سال شده. یک سالی که هرکدام از ما شش نفر بار سنگین خودش را به دوش کشیده. بار خیلی‌خیلی سنگین خودش را.

راستش اصلاً دلم نمی‌خواست یاد آن روز بیفتم. مشکلی با خود آن روز ندارم. روز خیلی خوبی بود. دو روز قبلش را هم اما یادم نرفته. روی یکی از نیمکت‌های دور میدان صنعت نشسته بودم. سرم بین دست‌هایم بود و آرنج‌هایم روی زانوهایم. داشتم با دوستی تلفنی حرف می‌زدم. یکی زد روی شانه‌ام. با هول سرم را بلند کردم. خانمی بامهربانی پرسید: کمکی از من برمی‌آد؟ زار زدنم که عیان بود را دیده بود، اما هدفون توی گوشم را نه. تشکر کردم و گفتم دارم تلفن صحبت می‌کنم.

فکر کنم همان روز فهمیدم بارم قرار است سنگین‌تر شود و می‌ترسیدم که شانه‌هایم تحملش را نداشته باشد. می‌دانی… انگار همۀ این‌ها باعث خجالتم باشد، اما این را هم می‌دانم که این خجالت هیچ توجیهی ندارد. بااین‌حال، همین باعث شده کم‌کم از دیگران فاصله بگیرم. و کم‌کم هم به گوشۀ ذهن‌ها بروم. این هم مرهم است و هم درد، نه؟

پرسیدم: «فقط یه سال شد واقعاً؟» و خیلی چیزها بعدش یادم آمد. پرسیدم و راستش بعدش پشیمان شدم.

 

عنوان از آهنگ Wrecked از Imagine Dragons

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت

سایدبار کشویی

دسترسی آسان