آدم حرف‌هایش را تکرار می‌کند یا خودش را؟

دیده‌ای یک‌وقت‌هایی آدم به چیزی علاقه دارد، اما از پسش برنمی‌آید؟ مثلاً گل‌کاری. از پس یکی دوتا گل که برنیامد، پول و وقت و امیدش که به گیاخاک تبدیل شد، با خودش که چپ می‌افتد هیچ، حالش از هرچه گل و گلدان هم به هم می‌خورد. تنگ‌نظری به باغبان‌ها حتی دوست و آشناهای سبزدست هم بماند.

برای من، نوشتن همین است. از صفحۀ سفید همان‌قدر می‌ترسم که از صفحۀ سیاه‌کرده. بی‌خیرند این حروف من. صدای انگشت‌هام روی کی‌برد نخراشیده‌اند. حتی انگار دست‌خطم وقت نوشتن کلمه‌های خودم فرق دارد با رونویسی از گلستان مثلاً. همین‌ها خسته‌ام می‌کند. نه می‌گذارد درست بچسبم بهش، نه می‌گذارد ولش کنم. نمی‌بینی‌ام که دارم این‌ها را با بغض می‌نویسم. فک و گلویم درد گرفته و به خودم که آمدم، فهمیدم دهنم باز مانده الکی.

این‌ها را می‌گویم و از بخت بد هیچ‌کس نمی‌فهمد انگار.

به زوج‌های عاشق نگاه می‌کنید، به کسانی که ازشان افسانه ساخته‌اند، بعد برمی‌گردید رابطه‌های صناری خودتان را به فحش می‌کشید. نوشتن برای من همین فحش و فضیحت است. همین رسواییِ پیش خودم و در جمع. همین خجالت از کاغذ و آینه.

هانی می‌گوید شاید وقتش شده ولش کنی. برو سراغ چیز دیگر. این جلوی چشمت را گرفته…

اصلاً من نمی‌خواهم چیزی را ببینم. نمی‌خواهم باقی حرفش را هم بشنوم. توی مغزم تمام چیزهایی که فهمیدم باید ول‌شان کنم صف می‌کشند. حالا باید خودم را تنهاتر کنم که چه چیزی را در این دنیا ببینم؟ اصلاً ببینم که چه، وقتی قرار نباشد ازشان بنویسم؟

این چهاردیواری بی‌دروپنجره ذهن من است. در سر من هیچ کبوتر سفیدی نیست با رؤیای آزادی و پرواز. هیچ دختربچه‌ای نیست با شعرهایی که برایش گفته‌اند. هیچ همزادی نیست با وسوسه و نفرین. در سر من فقط یک صدای ذهن است، خسته و گله‌مند، از همه‌چیز. حتی از این‌همه خستگی گله دارد. حتی از این‌همه گله‌مندی خسته است. می‌فهمی؟ منم و این صدای ذهن. کجا بروم بی او؟ چه کار بکنم بی او؟

فوتر سایت

سایدبار کشویی

دسترسی آسان