بابام میونۀ خوبی با پزشکها نداره. معمولاً کمردرد یا معدهدرد رو تحمل میکنه و کمتر پیش میآد که براش بره پیش پزشک. همین چند روز پیش داشت با یکی از دوستهاش تلفنی حرف میزد و میگفت اذیت میشم که نمیتونن درست تشخیص بدن یا درمان کنن. اگه دکتر درستوحسابی باشه، تا اون سر دنیا هم باشه میرم و… قبلاً این حرفهاش اذیتم میکرد. آخه یعنی که چی، پدر من! اون پزشک علمش رو داره یا من و شما؟ اما الان دیگه این چیزها رو نمیگم.
از ۹۱ متوجه شدم یه مشکل دارم و رفتم سراغ درمانش. مشکلم حاد نیست؛ یعنی ببین چیه که اسم بیماری هم نمیذارم روش؛ ولی عوارض خودش رو داره و باید درمانش کرد. تا همین پارسال هم خیلی پیگیرش بودم. به متخصصهای مختلف ارجاع داده شدم. همه هم میگفتن طول درمانت حدوداً یک ساله، خیلی بشه دیگه تا سه سال طول میکشه. دارویی هم که تجویز میکردن یکی بود. تو این مدت پنج تا متخصص از سه زاویه بررسی کردن و به همون دارو رسیدن. فقط هرچی جلوتر میاومدیم، دُز داروها بیشتر میشد. دیگه کمکم خود دارو هم داشت عوارض میداد. آخه مصرف دارو نباید انقدر طولانی میشد. قرار نبود اینطوری بشه.
خب، تقریباً یه ساله که دیگه داروم رو نمیخورم. پیش پزشکم هم نمیرم. آزمایش و… هم که هیچی. به اون مشکلم هم خیلی فکر نمیکنم. اما به بیاعتمادیم چرا. نمیخوام توجیه کنم؛ فقط دارم از یه جنبۀ دیگۀ قضیه حرف میزنم.
امسال عید که مسافرتها بیشتر از پارسال شد، با خودم فکر کردم یعنی میشه بیاعتمادی باعث بشه یکی با جون خودش و عزیزهاش بازی کنه؟ این حرفم نه توجیه اشتباه مسافرها یا میزبانها و… است، نه نادیده گرفتن سیاستهای یک بام و دوهوای مسئولها (+) و… فقط میگم یکی از علتهای این اتفاق اینه که از پارسال تا امسال حکومت نتونست تو این موضوع (هم) اعتماد مردم رو حفظ کنه؛ همون اعتمادی که پارسال تا حدی صاحبش بود. مردم هم همچنان دارن بهاش رو با از دست دادن جون خودشون و عزیزهاشون میدن. با قربانی شدن ارزشمندترین داراییهاشون.
این رو میشه به خیلی موضوعهای دیگه تعمیم داد. میشه با کلمات و لحنهای دیگه گفت. اما، دیشب به خودم گفتم خدا کنه تو هیچ قضیهای اونی نباشم که باعث از بین رفتن اعتماد میشه. آره خب، حرف خیلی بزرگیه؛ اما همینه که ترسناکش میکنه. چون خوب میدونم این طرف قضیه چه خبره.