دقیق یادم نیست. تیر ۹۴ بود، شاید هم آخرهای خرداد. من و نسرین دوباره با هم همکار شده بودیم. توی یه دفتر مالیاتی توی کرج اظهارنامه میزدیم. اون موقع هنوز وبلاگ نداشتم. ویراستار هم نبودم. و خیلی چیزهای دیگه.
ماه رمضون بود. جفتمون روزه بودیم. بعد از کار، طرفهای ساعت پنج، کسری رو گرفتیم رفتیم بالا. خنک بود. سایه و آفتابش بهجا بود. خسته و گشنه و تشنه بودیم، ولی حال میداد. توی دفتر بلوایی به راه بود هرروز. انقدری رفتیم که رسیدیم به یه پارک کوچک که میدون خیابونهای اطراف بود. مغازهها تکوتوک باز بودن.
اون موقع من و نسرین بیشتر از الان با هم حرف میزدیم. نشسته بودیم به حرف که یه خانم مسن با پسرش اومد. صفت جوون به پسرش هم دیگه خیلی نمیخورد. به رفتارش با مادرش هم صفت مثبتی نمیچسبید. خب، نمیخواستیم معذب باشیم و احتمالاً بودیم. پسره مامانش رو گذاشت توی پارک بشینه تا بره خرید کنه و برگرده. خانمه یه کم اختلال حواس داشت؛ اما نه انقدری که متوجه رفتار پسرش نباشه. فکر کنم اسمش آذر بود، یا مهری، یا شاید هم مژگان.
نسرین عاشق بچهها و افراد مسنه. من هم احترام گذاشتن به دیگران رو دوست دارم. از اینکه یکی به من بیاحترامی کنه همون قدر بدم میآد که جلوی من به کسی بیاحترامی کنه. اما بیشتر از همه از این حالم بد میشه که کسی جلوی من به خودش بیاحترامی کنه. بگذریم.
خانمه، که نمیدونم اسمش کدوم یکی از اون سه تا بود، هم از رفتار پسرش معذب بود؛ ولی انگار راحتتر از ما با قضیه کنار اومده بود. برامون از پسرش گفت. از بداخلاقیاش و زن و بچهاش هم گفت. نمیدونم از این هم گفت که پسرش کلاهگیس میذاره یا خودمون فهمیدیم این رو. شاید هم کلاً دارم خارج میزنم.
حواسش پرت میشد و بعضی چیزها رو چند بار تعریف میکرد. ناراحتکننده نبود برامون. اوقات خوبی بود. از شوهرش هم حرف میزد که سالها پیش فوت کرده بود. خدا رحمتش کنه. از حال و روز ما هم میپرسید. اسممون، تحصیلاتمون، کاروبارمون. ما هم مسلماً گفتیم نسرین و حوراییم، رشتههامون جغرافیای طبیعی و عربی بوده و کارمندیم. اما ماجرا دیگه انقدر داستانی نبود که ما رو با کسی اشتباه بگیره.
بعد دوباره پسرش اومد. براش خرید کرده بود. دست برد توی کیسۀ خرید و یه قوطی نوشیدنی بهش داد. هردوشون آرومتر شده بودن. پسرش یه کم موند و دوباره رفت. خانمه شروع کرد این بار ازش خوب گفتن. زندگی پسرش رو از یه زاویۀ دیگه تعریف کرد.
این وسط هی نوشیدنیاش رو تعارف میکرد و ما احتمال میدادیم که حواسش نیست ماه رمضونه. انقدر اصرار کرد که مجبور شدیم بگیم روزهایم. طفلی چقدر ناراحت شد. عذرخواهی کرد. گفتیم والا مشکلی نداریم، اتفاقاً اگه راحت نباشه، معذب میشیم. دوباره حرف رو از سر گرفتیم.
بعد یه خانم دیگه اومد که او هم مسن بود، اما سرحالتر. اختلال حواس هم نداشت. با هم دوست بودن. انگار چند روز بود هم رو ندیده بودن و نگران هم بودن. نمیدونم اسم خانم دومی چی بود. اسمش آذر بود، یا مهری، یا شاید هم مژگان. خانم اولی ما رو با هم آشنا کرد. شوهر خانم دومی هم فوت کرده بود. خدا رحمتش کنه. پسرش انگار ایران زندگی نمیکرد، اما فکر کنم مهاجرتش خیلی هم قدیمی نبود. دختر هم داشت؟ نمیدونم. خودمونیم، توی این چند خطی که نوشتم معلوم شد من هم دیگه پا به سن گذاشتم. از کل متن فقط همین رو بااطمینان گفتم که من و نسرین یه روز توی یه پارک تو کرج نشستیم. والا!
خانم دومی توی حرفهاش یه جا گفت یکی از دوستهای همون پسرش گاهی میآد بهش سر میزنه. کاری باشه هم کمکش میکنه. نمیدونم همون روز رو میگفت یا یه روز دیگه که پسره اومده بوده و او هم براش عدسپلو گذاشته بوده ناهار.
همۀ اینها رو امشب بعد از شام برای هانی تعریف میکردم. چقدر هرجفتمون با کار پسره حال کردیم. حتی فکر کنم دلم براش تنگ شد.
2 دیدگاه روشن اسمش آذر بود، یا مهری، یا شاید هم مژگان
اسم اولی آذر بود و دومی که خوشحال تر بودش فرح…
یه همچنین خاطره ی گنگی هم از پارک تنیس و چندتا آقای مسن تو ذهنم هستش حورا.
چقدر خوب و قشنگ بود که یه زمان با هم همکار بودیم و هر روز هم و میدیدیم و خیلی با هم حرف میزدیم.
❤❤
یعنی مهری و مژگان رو هم اشتباه گفتم!؟ 😀
همون دفعه رو میگی که داشتن دومینو بازی میکردن، رفتیم ازشون خواستیم بهمون یاد بدن؟
فقط خوب و قشنگ بود؟ اگه نبودی که من اصلاً دوام نمیآوردم اونجا.