هزار بار با خودم مرور کردم که این نوشته را چطور بنویسم. شروع و ادامه و پایانش. اما الان شبیه هیچکدامشان نیست. ساده مینویسم. چیزی که امسال بیشتر از همه درگیرم کرد افسردگی بود. خب. تا اینجا هم از گفتنش اجتناب میکردم، هم از اینکه اجازه بدهم دیگران بفهمند. باز هم ساده میگویم. تا جای ممکن پیش همه نقش بازی کردم. نقاب زدم. گریهها را نگه داشتم برای خلوت. سرویس بهداشتی محل کار، خیابان، تاکسی، خانهٔ خودم. حتی تا همین یک ماه پیش نگذاشته بودم مامان هم خبردار شود. نقش بازی کردن برای من بسیار سخت است. حقیقتاً رُسم کشیده شده. حیف این انرژی.
سومین چیزی که میخواهم ساده بگویم این است که این بار اولم نبود. از سال ۸۶ تا الان چهار دوره را با فاصلهٔ چند سال از هم گذراندهام. انگار هربار سختتر از دفعهٔ پیش میشود. همین الانش از شدت هیجانات مختلف دارم میلرزم. یعنی دفعهٔ بعدی چطوری است؟ چقدر سیاه؟ چقدر ترسناک؟ تا کجا پیش میروم؟
مگر دفعهٔ بعدی هم وجود دارد؟ احتمالاً بله. حرف بعدی که اندازهٔ قبلیها گفتنش راحت نیست این است که انگار برای چنین کیسهایی از اصطلاح «افسردهخویی» استفاده میشود.
راستش نمیدانم از اینجای حرف را چطور ادامه بدهم. یکنفس نوشتهام و اصلاً دلم نمیخواهد برگردم از اولش را بخوانم که اشکالهای صوری و زبانی را اصلاح کنم.
زندگی جنبههای مختلفی دارد و گاهی چون بد آید هرچه آید بد شود. این را بگذار کنار چنین احوالی. غم لشکر انگیخت. و ساقی؟ نبود.
همین.