من برگشتم و سعی کردم ببینم از کجا اینطوری شد. کجای راه، چی دیدم که برق نگاهم وقت خندیدن دیگه توی هیچ عکسی معلوم نشد.
و باز برگشتم. و باز. و باز.
و هربار مطمئنتر شدم که میرسه به اون عصری که از مدرسه برگشتم خونه و مامان هنوز خونهٔ مامانجون بود. بابا هم نبود.
۹ اسفند ۸۵.
مامانجون مُرد، و کمکم برام رو شد زندگی چهجوریها میتونه باشه. یکی میره و بعدش نیست. دیگه نیست. کلاً نیست. نه اینکه ارتباطتون با هم قطع شده باشه، نه اینکه فکر کنی ساکن یه نقطهٔ دور زمینه که بعیده دست تو بهش برسه. نه. نیست و محاله دست تو بهش برسه.
لعنتی! من حتی نمیتونم طلبکار بشم که چرا یه نوجوان پونزدهشونزدهساله باید این رو درک کنه. چرا باید این ترس و غم قوت لایموتش بشه. من فقط میبینم از اینجا همهچی آرومآروم عوض شد.
چندوقت پیش توی تاکسی با خانم مسنی هممسیر بودم. سخت کلمات رو ادا میکرد و بیشتر سکوت و نگاه بود. پیاده که شدیم بازهم هممسیر بودیم. و من واقعاً حس خیلیخیلی خوبی داشتم کنارش. امروز که یادش افتادم، فهمیدم چقدرش بهخاطر این بوده که هنوز نیاز دارم مامانجون باشه.
پینوشت: نوشتههای اینجا شخصیتر از اون شده که بتونم جرح و تعدیلش کنم. راستش خیلی هم اصراری به این کار ندارم دیگه. اما، لطفاً اگر جایی غیر از همینجا همصحبت شدیم، دربارهٔ این نوشتهها باهام حرف نزنید. ممنونم.