من واقعاً نمیدونم چرا دیگران این حال من رو جدی نمیگیرن. یعنی بعضیها حتی اونقدری بهش فکر نمیکنن که حداقل براشون مسخره به نظر بیاد. اما نزدیک دو ساله، بعد از اینکه ویرایش یه کتاب تموم میشه و تحویلش میدم، واقعاً غمگین میشم.
انگار تو مدت ویرایش، این نسخه از کتاب فقط دست من بوده. من بودم که وقت غم و خوشی خوندمش و با کلماتش اون زمان از زندگیم رو گذروندم. حالا داره میره باقی روند انتشار رو بگذرونه و بعدش هم بشه کتابی که دیگران میخونن و تازه بعد از تموم شدن این مطالعه است که کار کتاب شروع میشه و حیاتش ادامه پیدا میکنه.
من همهٔ اینها رو میدونم و خیلی مسخره است که چند روز از این موضوع غمگینم. حتی شاید نقض غرض به نظر برسه. اما احساس من همینه.
4 دیدگاه روشن افسردگی پس از ویرایش
مدت زیادیئه که انتظار چنین افسردهگیای رو میکشم! افسردهگیِ پس از بهپایان رسوندن یک پروژۀ کوچیکِ مهم که دیگری تعریف کنه. وقتی پروژههای کوچیک کار/درس/زندهگی بههر دلیلی اهمیت خودشون رو از دست میدن، یهمقدار سخت میشه کار.
از حالِ بعد از تحویل گفتم، اما باید این رو هم بگم که اینطور نیست که حین انجام کار حالم عالی باشه همیشه، یا پرانرژی و چنین و چنان باشم. علاقه دارم به این کار، اما خستگی و بیحوصلگی و کلافگی هم هست بالاخره.
بعید میدونم همچین ذهنیتی برات ایجاد شده باشه؛ اما به بهانهٔ نظرت گفتم این رو هم اینجا بگم؛ چون از این دروغها و ژستها کم ندیدیم راستش.
و امیدوارم زودتر چنین کاری به دستت برسه.
دقیقن. حتمن خستهگی و بیحوصلهگی و کلافهگیهای لحظهای جزئی از فعالیتهای همهمونه. این احساس رو از این جهت دارم که آدم اصولن دوست/نیاز داره یهسری چِکپوینت برای خودش بذاره! پروژههای کوچیک خارجیای که -فارغ از پروژههای بدونِ پایانِ درونی آدم- دونهدونه انجام بشن و آدم بتونه بهشون دل خوش کنه توی مسیر.
و ممنونام!
تقریباً میفهمم چی میگی و در همون حد موافقم.
سایدبار کشویی
دسترسی آسان