درختهای اینجا هنوز بیبرگاند. نمیدانم چرا به درخت بیبرگ میگویند لخت. مگر برگ درخت از خودش نیست؟ مگر به آدم بیمو یا بیناخن میگویند لخت؟ نمیگویند که.
چند شب پیش، یک ساعت از غروب نگذشته، رفتم توی حیاط. لبۀ دیوار نشستم. زیر حیاط انباری است و لبۀ دیوار اینطوری است که از سمت راست با زمین حدوداً دو متر فاصله دارد و از سمت چپ نیممتر. خانههایی که روی شیب ساخته میشوند کم اینطوری نیستند.
دوست نداشتم بگویم هوا ابری است؛ آسمان ابری بود. نمیشد ستارهها را دید. همین بود که نگاهم بهجای بالا، رو به جلو بود.
پلکم که بالا میآمد، کلی شاخۀ توی هم بود، بیبرگ و تیره. پلکم که پایین میآمد، کلی شاخۀ توی هم بود، بیبرگ و تیرهتر. شاخههاشان مثل گلولۀ مویی بود که از برس جدا کرده باشی.
نمیدانم چرا بعضیها طبیعت زمین را به سرسبزیاش میشناسند. چرا با برگ و گل میخواهندش؟ چرا با درخت وصفش میکنند بیشتر؟ درختهای بیبرگ زیبا هستند، اما تکراری و پیشبینیشدنی. مثلاً کسی ازشان ناامید نمیشود. خودشان هم از خودشان ناامید نمیشوند. کاروبارشان تقویمی است انگار. آدم اینطور نیست.
ناتورالیسم را از این منظر دوست دارم. میفهمد تویِ انسان هم طبع و طبیعتی داری که آن هم نشانههایی دارد. حتی زیادی رویش تمرکز میکند. یک مکتب ادبی این را میفهمد، اما خیلیها نه. آدمی که چنین و چنان نباشد، بیبرگ است. اگر الان چنین و چنان نباشد، اگر تا الان نشده باشد، بیبرگ است.
آدم بیبرگْ لخت و عور نیست. طبیعتش این است. شاید هیچوقت هم برگی ندهد. شاید اصلاً نخواهد. یا نتواند.
5 دیدگاه روشن بیبرگی
چه نوشته خوبی بود… ممنونم.
خوشحالم خوشت اومد، عارفه. 🙂
چشم، بسیار عضو فریب دهندهایه! از بس طبیعت رو سبز، و درختان رو با برگ، و آدمها رو با لباس، دیدیم که انگار تصور طبیعتی که سبز نباشه یا درختی که برگ نداشته باشه برامون تعریف نشده است! البته همهمون در حد شعار میگیم جان آدمی شریف است اما در عمل این لباس زیبا برامون نشان آدمیته در اغلب موارد!
این کار مغزمونه، نه چشم.
مغز بدون چشم چه جوری میتونه ببینه ?
ضمناً از بعد آناتومی بخوای حساب کنی نصف بیشتر حرفای محاوره و ادبی ما اشتباهه (مثل شنیدن بو) ولی ما میگیمشون و مخاطبمون هم به محتوای حرفمون توجه میکنه و متوجه منظور ما میشه!
سایدبار کشویی
دسترسی آسان