میدانم باید چیزهایی را اینجا بنویسم. خُردخُرد. جداجدا. اما راستش دلم میخواست میتوانستم حرفهایم را بدون کنایه و استعاره بنویسم. نه کاملاً بیکنایه و استعاره ها. طوری باشد که اصل حرف محو نشود. کسی که زمان و چشم و ذهنش را برای این نوشتهها میگذارد، بفهمد حرفم چی هست و چی نیست. غم و شادیام را بفهمد. نگرانی و دغدغهام را بفهمد. اما راستش نمیتوانم. خودسانسوری باشد یا عاقبتاندیشی یا ترس از مواجهۀ با خود ـ آنهم طوری که کلماتْ حقیقت را لختوعور نشانت بدهد ـ هرچه باشد، نمیگذارد راحت بنویسم و درست خوانده شوم.
دوست دارم از این بنویسم که هفتۀ پیش را انگار کسی دیگر جای من زندگی کرد. جای من خیالپردازی کرد، جای من ترسید، شجاع بود، عاقلانه رفتار کرد، کمک گرفت، خندید، لذت برد، نگران بود، گوش داد، حرف زد، شنیده شد، خودش را بیخیال نشان داد، بالاخره بغض کرد، گریه کرد، سکوت کرد، سعی کرد خودخواه نباشد، پا پس نکشید، داد زد، شانههای خمیدهاش را صاف نکرد، خجالت کشید و مهمتر از همه، چیزی شبیه خالی شدن پشت آدم را درک کرد.
و فکر کن چه اشتباه بزرگی است که وقتی تمام اینها در روزها و شبهایت هستند، پناهگاه اصلیات حرفۀ موردعلاقهات باشد. اینجای کار بدجور میلنگد.
توی فیلم Dear Zindagi یکجایی کایرا از رواندرمانگرش، دکتر جهانگیر، میپرسد اصلاً رابطۀ عاطفی کامل و عالی وجود دارد؟ دکتر جهانگیر چیزی با این مضمون میگوید که منصفانه نیست بار تمام نیازهایمان را روی دوش یک رابطه بریزیم. و خب، این همانجای کار من است که بدجور میلنگد.