پشتم به شوفاژ گرم است و دارم توی وبلاگها میچرخم. غمم قرار است از فردا سر باز کند و همین مضطرب و ناراحتم کرده. میبینم که توی خودم جمع شدهام. بغضم میگیرد. چراها خجالتزدهام کردهاند و همین است که فردا سر غم را باز میکند.
روی نقشه دنبال نشانی جایی که باید بروم میگردم. از اینجا نزدیکتر است، اما باید از سر کار بروم. حالا چهار ماه شده که من و هانی پیش مامان و بابا شب را روز نمیکنیم. توی آپارتمانی هستیم که همهچیزش شبیه خانه است، اما هنوز نمیتوانم اسمش را خانه بگذارم.
تنهایی جور دیگری دارد با من صمیمی میشود. توی این مدت فقط یک نفر بهم گفت قوی هستی. خوشم آمد از شنیدنش، ولی باورش نکردم. هیچکس باور نمیکند انگار. بهجایش من کسیام که سخت گرفتن را خوب بلد است. از هانی میپرسم اگر جلسههای من هم هفت سال طول بکشد چی؟ توی هفت سال میشود پزشک عمومی شد. میگوید اگر شروع نکنی و تا آخر عمر این چیزها با تو بماند چی؟
میدانی، دستهای من و روزهایم خالی است. حتی اگر میشد به گذشته برگشت و چیزی را تغییر داد، نمیخواستم چیزی را عوض کنم. این تلخ است. این حرف کسی است که فقط گرمای شوفاژ را حس میکند.