بابا مرخص شد. فرایند درمان هنوز کامل نشده اما. بابا یکشنبه مرخص شد، اما تا به احوال امروزش برسد هزار روز از عمر ما کم شد انگار. امروز جشنِ خاموش بود. بابا کنار ما غذا خورد. نه با اشتهای قبل از این اتفاقها. اما همین هم برایمان بزرگ بود. بزرگ و بسیار شادیآور.
پینوشت: شروع کرده بودم بنویسم از این مدت. وسط راه ولش کردم. شاید بعداً از سر بگیرمش، شاید هم نه.