روی دیوار اتاق همکارم یک تختهٔ شیشهای هست. گوشهٔ راست بالایش نوشته: جهان بر مبنای خیر است.
اکثر اوقات که میروم اتاقش این جمله را میبینم. بسته به حالم، بهکل نفی میکنمش، یا به خودم میگویم کاش باورش کنم.
از بد ماجرا چشمانم هم خیر را کمتر میبیند. بهجایش شر حسابی خوب به چشمم میآید و خوش در ذهنم مینشیند. تاریک تاریک.
اصلاً چطور خیر توی تاریکی جا پیدا میکند؟ نه. درستش این است که چطور تاریکی روی خیر بنا شده؟
اصلاً میدانی تاریکی چطور تاریکی بیشتر میزاید؟ دردش را من کشیدهام. اولش لکهٔ تیرهای روی دلم بود. حالا شده حفرهٔ تاریکی که هی دارد بزرگ و بزرگتر میشود. ترسناک است. حتی ترسناکیاش هم فرق میکند. قبلاً ترس عامل بیرونی داشت، حالا درونی است. میفهمی این حرفها را؟ میفهمی بغضم را؟ به من بگو این تاریکی… آن ترس… بگو چطور ریشهشان در خیر است؟