دراز کشیده بودم زیر آسمان. خیلی وقت بود اینطور تماشایش نکرده بودم. یکبار مثل این بود که شربتی تاریک است، پر از ذرههای نورانی و اگر انگشتم را تویش بچرخانم، میتوانم همشان بزنم. یکبار هم اینطور بود که انگار باد دارد نخی را که ستارهها ازش آویزاناند تکان میدهد، نه برگ درختها را.
اما حرفم دربارۀ آن باری است که خیال کردم شهاب دیدهام. به ثانیه نکشید که به خودم گفتم اما من که دیگر هیچ آرزویی ندارم. چرا؟ چرا انقدر سریع این توی سرم پیچید؟ قضیۀ همان حرفهایی است که به هانی نزدم؟
هفتۀ پیش حال هانی خوش نبود. نه. درستش این است که حال هانی خیلی بد بود. میفهمیدم چرا اینطور است. حالش را خیلی خوب میفهمیدم. همینها را بهش گفتم و بعد، بااینکه میدانستم خیلی خوشش نمیآید، بغلش کردم. خیلی کوتاه سرش را گذاشت روی شانهام. بعد کنارم زد و گفت برو.
کاری از دستم برنمیآمد. شاید ساده و در عین حال بیرحمانهاش این باشد که باید خودش با این روی زندگی کنار میآمد. میخواستم بهش بگویم من تمام آرزوهایم را چال کردم که الان حالم بهتر است. آدم آرزوهایش را که چال کند آرامشش وسیعتر میشود و غمش عمیقتر. اینها مال الانم است. اگر نگویم آرزوهایم مردهاند، دیگر توی کما که حتماً رفتهاند.
لابد همینها توی سرم مانده بود که بعد از خیالِ دیدن شهاب آن حرفها توی سرم پیچید. یکیدو ساعت بعد دوباره آمدم بیرون و کمین نشستم؛ چون خب اینطور نیست که بگویی امشب دقیقاً ساعت ده و چهلوپنج دقیقه و سیوهفت ثانیه از بالای خانهمان شهاب رد میشود پس بروم ببینمش. داری آسمان را تماشا میکنی و یکدفعه میبینیاش. در یک لحظه هم شک میکنی هم نفست بند میآید هم جانت به وجد. نمیدانم دوپامینی چیزی هم ترشح میشود وقت دیدن شهاب یا نه؟ من که میگویم شاید اعتیادآور باشد حتی.
گفتم این بار اگر واقعاً شهابی ببینم، آرزو میکنم که باز هم شهاب ببینم. نه. مسخره و کلیشهای و مزورانه بود. بعد خوابم گرفت. مثل اینکه دوستت دارد وقت خواب باهات چت میکند و هی میرود و میآید. تا چند ثانیه چشمت روی هم میرود، بازشان میکنی ببینی چراغ کوچک بالای گوشیات میگوید پیام جدیدی داری یا نه. هر چند ثانیه چشمهایم را توی دایرۀ دیدم میگرداندم ببینم خبری هست یا نه، بعد دوباره میبستمشان. اگر هم توی این مدت شهابی گذشت، نوش جان کسی که شکارش کرده.
بعدش بود که انگشتم را توی آن شربت تاریکی که گفتم چرخاندم. و یکی از ستارهها که دور بود چشمم را گرفت. قسمت بدش این بود که باز یادم افتاد ستارهام را، همانی که شبهای تابستان نوجوانی نشان کرده بودم، گم کردهام؛ مثل آرشیو سروش نوجوانهام. اما اینوقت دیگر به آرزوهام فکر نکردم؛ مخصوصاً به آنهایی که حالا دیگر ازشان بدم میآید. و همینطور توی سرم هزار فکر بود و چشمم همهجا را میگشت که پیدا شد. لحظۀ مرگش را دیدم؛ توی آن گوشهای که نورهای مصنوعیْ نور ستارهها را کمتر کرده بودند. پرنور بود و زیبا. دوستش داشتم، بدون هیچ آرزویی، برای خودش.
4 دیدگاه روشن نورِ بیشمار ستاره روی تنم بود
هگل میگه وقتی یه جامعه در بنبست و سقوط قرار میگیره، کمکم درش فرهنگ رواقیگری رونق پیدا میکنه. جامعهای که در اون جهان بیرونی فاصله پرنشدنیای با جهان درونی افراد پیدا میکنه. آدمها نمیتونند به ایدههاشون عینیت ببخشند. در نتیجه میرند سراغ فرهنگ «ز دست دیده و دل هر دو فریاد…»، فرهنگ دست و دل شستن از دنیا و خواستهها، فرهنگ پشت کردن به امیال و آرزوها. در عین حال از همه اینها یه ارزش میسازند چون براشون آرامش به دنبال داره.
ولی از هگل که بگذریم واقعیتش حال خود بنده هم همینه. یادمه چندوقت پیش یکی سعی داشت حالم رو خوب کنه، ازم پرسید چی باعث میشه الان حالت بهتر بشه. برای چند دقیقه به اون خط عمودی چشمکزن خیره شده بودم و واقعا چیزی به ذهنم نمیرسید. در اون لحظه هیچ چیزی نبود که فکر کنم میتونه حالم رو بهتر کنه. انگار از یه جایی به بعد دیگه خواستههای آدم خاصیت خواسته بودنشون رو از دست میدند. چون دیگه زمانشون منقضی شده و حتا اگه برآورده بشند هم دردی رو دوا نمیکنند. وقتی هم که تعداد خواستههای محقق نشده از یه حدی بیشتر میشه کمکم عادت خواسته داشتن از سر آدم میافته.
راستش این دید رو به کسی توصیه نمیکنم. اون رو نوعی ارزش هم نمیدونم؛ چون درواقع چیز ارزشمندی توش نمیبینم. شاید احساس ضعفی که توم ایجاد میکنه نمیذاره من چیز ارزشمندی توش ببینم. اگر هم خواستم به خواهرم اون حرف رو بزنم به این علت بود که بدونه آروم بودن الانم چه هزینهای برام برداشته، و شاید چون دوست ندارم او هم چنین هزینهای رو بپردازه، چیزی نگفتم. بهخاطر همۀ اینها بود که نوشتم: «اینها مال الانم است.»
این نظر هگل رو هم که خوندم از این وضعیت الانم قدری حالم گرفته شد؛ اما وقتی گفتی خودت هم چنین احوالی داری بیشتر حالم گرفته شد؛ و باز وقتی میبینم تعداد زیادی از اطرافیان همنسلم هم میگن چنین حالی دارن، بیشتر و بیشتر حالم گرفته میشه. واقعاً دوست ندارم این فراگیری رو. حداقل فکر میکنم فرهنگ شدنش هم برای آیندهٔ نسل خودمون خطرناکه، هم برای نسل بعد.
راستش اگرچه تحمل و از سر گذروندن این وضع خیلی توانفرساست و حسابی پوستمون رو میکنه، ولی من به چشم روندی بهش نگاه میکنم که ناگزیریم از طی کردنش. جامعه ما تا زمانی که چشم به آسمون و امدادهای غیبی و رسیدن منجی داره، محکومه به این «در خود فرورفتگی». روندی که سدههاست دست ازش نشستیم و همینطور کنار گذاشتنش رو به تعویق انداختیم. اتفاقی که به لطف این حاکمیت مذهبی شاید بالاخره زمانش فرا رسیده باشه.
نمیدونم. شاید. حداقل این نگاه کمی امیدوارکننده است.
سایدبار کشویی
دسترسی آسان