عکسها را نگاه میکنم. عکسهایی که تا ساعت آخر قرار بود من هم تویشان باشم. اما برنامهام را عوض کردم. بهانه آوردم که فردا به راه بسته میخوریم و باید برگردم خانه جمعوجور کنم و امشب برویم اندیشه. فکر کنم ش فهمید بهانه است. به م اما واقعیت را گفتم. سفارشم را کنسل کردیم. از همه خداحافظی کردم. اسنپ گرفتم و رفتم خانه. کلید را که انداختم توی در، صدای هانیه را که شنیدم، فهمیدم درست آمدهام.
عکسها را نگاه میکنم و میبینم جایم تویشان خالی نیست. آنموقع جایم فقط توی خانه بود.