نه در راه رفتن آدم مشخص میشوی، نه در رنگ پوست یا حالت مو. پزشکها هم نمیتوانند توی نتایج آزمایشها و امآرآی تشخیصت بدهند. وقت خنده، رقص، حتی گاهی وقت گریه هم درست معلوم نیستی. بو و مزۀ غذایی که پختهام، جنس لباسی که پوشیدهام، ماتی رژ لبم، ناخنهای سوهاننخورده یا مژههای سرخود، هیچ کدام نشانت نمیدهند. و اینها همه خیلی عجیب است. نفس کشیدن را چه میگویی، یا همین کمحرفی را؟ حتی اینکه آخر کلمهها را میکِشم… لعنتی! چطور همۀ چیزهایی که انقدر نشانهاند، گمراهکننده شدهاند؟
دیگر بس است. این کلنجار بینتیجه را میگویم. من دیگر خیلی شبیه ده سال پیش نیستم. ما که دشمن خونی نشدیم، بیا دوستان خونی بشویم. نترس. گفتم که، توی هیچ آزمایشی مشخص نمیشوی. بیا… همین حالا که خنجرهایمان را بیخ گلوی هم گذاشتهایم، بیا بگذریم از همهچیز… بیا هم را ببوسیم. آنوقت میتوانی از زخم گوشۀ لبم به خونم وارد شوی. هر قطرهاش تو را میخواهد… هر قطرهاش.