راستش این شبها خیلی نگران مادر و پدرم هستم. مادر و پدرم و مادر و پدرهایی از مردم عادی. آنهایی که به این حکومت باور دارند… هنوز هم باور دارند. آنهایی که به خواست خودشان هزینههایی هنگفت برای این حکومت پرداختند، آنهم با رضایت و خوشحالی.
شما هم چنین افرادی دوروبرتان دارید؟ که گاهی خاطراتی از همین دست را تعریف کنند و همزمان چشمشان برق بزند؟ کسانی که «عزت» برایشان همچنان «عزتمند» است و «ارزش» هنوز «باارزش»؟
من دارم. عزیزانی دارم که برای رسیدن لحظات فروریختن باورها و شکستن شیشهٔ عمر اعتمادشان نگرانم. کسانی که هنوز هم امیدوارند.
اگر این امیدواریشان تا حالا آزاردهنده بود، حالا نگرانکننده است. راستش هنوز بلد نیستم با دستهای مشتشدهای که توی جیبهایم پنهان کردهام، دور عزیزانم حصار درست کنم. مطمئن هم نیستم که میتوانم با گلویی که فریادها هنوز ازشان بیرون نیامده، حرفهایی آرامشبخش بزنم یا نه.
نگرانم و این شبها مرهمی نیست… ذکری نیست… و دعاهایمان هم که…
عنوان: شعری از مهدی موسوی
2 دیدگاه روشن شب من وصل شد از گریه به شبهای شما
امیدوارم روزای خوبِ ایران ما هر چی زودتر برسه…
آمین.