گفت شاید این آخرین باری باشه که میبینمت. نمیدونم تصمیمت رو عملی میکنی یا نه. شاید هم دیگه اصلاً نخوای من رو ببینی.
و من باورم نمیشد هرکدوم از این جملات چقدر «درک از وضعیت» با خودشون دارن.
وقتی داشتم میرفتم سوار ماشین بشم هم تشکر کرد که باهاش تماس گرفتم و دیدیم هم رو. فکر کنم من هم تشکر کردم ازش. راستش شوکه بودم. توی اون دو ساعت قرار بود فقط کتابهاش رو پس بدم و دربارهٔ کاروبار و نوشتن و خوندن حرف بزنیم. اما خیلی سریع، با چند تا جمله، حرفها سمتوسوی دیگهای گرفت.
توی جملههای آخرش گفت خوشحال میشم ارتباط بگیریم با هم باز.
من هم خوشحال میشم البته.