یاد یکی از حرفهای آن شبم افتادم. نمیخواهم یادشان بیفتم؛ اما آدم که نمیداند ثانیۀ بعدی قرار است چه چیزی از پستوی ذهنش بیرون کشیده شود و روی پردۀ نمایش برود.
بعدش این به فکرم آمد که شاید آن حرفها ــ که حالا بهنظرم زیادی بزرگ بود و آنوقت فکر میکردم زیادی صادقانه است ــ تنها راه باقیمانده بوده؛ تار مویی که توقع داشتم توان همچون باری را داشته باشد. اگر دنبال صداقت باشیم، شاید درستش این است که آن موقع صدای زنگخطرهای زیادی بلند شده بود، و انگار نمیدانستم و میدانستم دارم چهچیزهایی که مال خودم بوده را میبازم. خودم را نمیدیدم و میدیدم. میخواستم فکر کنم قدرت کلمات از همهچیز بیشتر است.
نبود.
بارها به این فکر کردهام که قدرت زندگی از همهچیز بیشتر است. لعنتی شبیه پرقدرتترین رودی است که به عمرت دیده باشی. هرچیزی که سر راهش باشد خراب میکند و شاید از انشعابهایش خرابیهایی را هم آباد کند. مرگ این وسط کارهای نیست. آن هم دارد توی زمین زندگی بازی میکند. اختیاری ندارد از خودش. سختیاش هم اینجاست که بعد از تمام خرابیها و آبادیها باز باید ادامه بدهی. زندگی مجبورت میکند به این ادامه دادن.
راستش الان فکر میکنم درستش همین بوده که آن حرفهای بزرگ و مگو را بگویم. بله. چارۀ دیگری نداشتم.
• عنوان از یکی از شعرهای سیدمهدی موسوی است.
2 دیدگاه روشن ترس گل دادنِ تو در وسط دروازه
شاید به قول شما مرگ داره تو زمین زندگی بازی میکنه، شاید هم نقش مکمل باشه…
شاید؛ ولی من مرگ رو اتفاقی دفعی میدونم، اما زندگی یه جریان پیوسته است. پرزور و پیوسته.