اگه دو سه سال پیش یکی بهم میگفت امروزی میرسه که کل سال قبلش رو به نسخهپردازی و ویرایش کتابهای مدیریتی گذروندهام، توی تعطیلات عید هم باید بشینم پای ویرایش یه کتاب مدیریتی دیگه و از اون طرف توی همین تعطیلات هم بازیکن تیمی ایدئال رو برای خوندن انتخاب میکنم که یه داستان مدیریتی هستش، احتمالاً بهش میگفتم… نمیگفتم چرت میگه و ساقیاش حلالخوره و این حرفها، ولی حتماً میگفتم این خیلی عجیبه. و همینطوره؛ خیلی عجیبه، ولی فکر میکنم لازمه.
کتاب نوشتۀ پاتریک لنچونی هستش، با ترجمۀ رضا رایانراد و نسخهپردازی کیوان دهقانپور از نشر آریاناقلم.
نمیدونم بعداً دوباره میآم و اینجا دربارۀ این کتاب مینویسم یا نه؛ پس فعلاً فقط یهکم دربارۀ قلم نویسنده حرف میزنم و انگیزهام از انتخاب این کتاب.
با قلم لنچونی ناآشنا نیستم. پارسال فرار از جلسه و انگیزۀ رهبری همین نویسنده رو نسخهپردازی کردم. اولی با ترجمۀ مریم انصاری و دومی با ترجمۀ سعید یاراحمدی. انتخاب روایت داستانی برای بیان موضوع موردنظر، بهنظرم شیوۀ جالبیه. هم خواننده رو جذب میکنه، هم مثل این میمونه که برای هر نکتهای مثالی گفته بشه. البته هرسهتا کتاب علاوه بر داستان، بخشی هم داره که آموزههای کتاب رو بیان میکنه و نویسنده توی اون بخش هم هرجا لازم دونسته مثالهایی آورده.
حالا اصلاً چی شد که اومدم سراغ این کتاب؟ والا من هرجا که بهعنوان ویراستار مشغول شدم، بعد از چند وقت متوجه شدم که اون مجموعه به ویراستارهای دیگهای هم نیاز داره. یعنی میدونی چیه، از این سمت کارجو که به بازار کار نگاه میکنی، میگی بابا انقدر همه عالی و کاردرست و حرفهای هستن که اصلاً به ما کار نمیرسه. بعد وقتی وارد بازار میشی، میبینی پیدا کردن نیروی کار عالی و کاردرست و حرفهای چقدر سخته.
البته بعد از قدری آزمون و خطا ـ توی هردو سمت بازار ـ یه چیزی هم برات مثل روز روشن میشه: همخونی نیروی کار با فرهنگ شرکت، سازمان یا مجموعه. حالا شاید دقیقاً با همین کلمات و اصطلاحات نباشه، اما موضوع رو خوب درک میکنی.
ازقضا، توی این موقعیت جذب نیرو، هروقت وظیفه به من محول میشد یا ازم نظرخواهی میکردن، بدجور به بیراهه میرفتم و آخرش هم بار اضافهای که بهخاطر این اشتباه روی زمین میموند خودم به دوش میکشیدم.
مجموع همۀ اینها باعث شد به این نتیجه برسم که خوندن این کتاب شاید دید بهتری بهم بده تا توی موقعیتهای بعدی کمتر ناشیکاری کنم.
مترجم کتاب توی پیشگفتار سه گروه رو مخاطب کتاب معرفی کرده:
اول: دانشآموزهای دبیرستانی که میخوان مهارتهاییشون که با کار تیمی مرتبطه، زیاد کنن. (والا که کیف کردم از خوندن این حرف. خود مترجم هم میگه که جای چنین کتابهایی توی برنامۀ درسی مدارس خیلی خالیه.) دوم: دانشجوهایی که میخوان بهعنوان کارآفرین یا یه فرد مؤثر توی سازمانها و شرکتهایی مشغول به کار بشن و فهمیدن که داشتن مهارت کار تیمی رمز موفقیتشونه. سوم: مدیرها و کارمندهایی که میخوان با کار تیمی، زندگی و کسبوکارشون رو متحول کنن.
آره دیگه، بازیکن تیمی ایدئال اولین کتاب امسالمه و امیدوارم مفید باشه برام.
2 دیدگاه روشن بازیکن تیمی ایدئال
حالا که تووی عنوان این کتاب هست، شاید بیجا نباشه یه سوالي ازتون بپرسم. یه مدت داشتم به نوشتار «ایدهآل» و «ایدئال» فکر میکردم. به نظرم اومد شاید بهتر باشه وقتي منظور عام و جاافتاده «آرمانی» مدنظر هست، به صورت اول نوشته بشه؛ و وقتي منظور فلسفی «مثالی» و «ذهنی» مدنظر هست، به صورت دوم نوشته بشه. هر چند که ریشه هر دو یکیه و معادل انگلیسی واحدي داره. نظرتون چیه؟
هرطور فکر کردم فقط به این نتیجه رسیدم که فارسینویسی «آل» توی «ایدهآل» با all یکیه و همینه که باعث میشه مفهوم عام رو برای این شکل انتخاب کنیم؛ هرچند که میدونیم املای انگلیسی کلمه به این صورت نیست.
این هم به ذهنم رسید که این دستهبندی ممکنه بعداً دست خود آدم رو هم ببنده. مثلاً زمانی که نویسنده قصد ایهام داشته باشه؛ البته الان هیچ مثال یا مصداقی براش به ذهنم نمیرسه.