هدفم برای ۱۴۰۳ شادی بود. زندگی تا خبردار شد پوزخندی زد و گفت: نازپرود تنعمِ معروف شمایی ها… راه به دوست نمیبری. گفتم: دوست؟ من پی شادیام. زندگی برنگشت به جواب دادن. گفتم شاید شادی دوست گمشدهام بوده و افتادم پی خانهاش. چند قدم بیشتر نرفته بودم که جوری رفت بر عزیزی و جفایی رسید از غیر. و تا به خودم آمدم، دیدم گزندی رسیده به سایهٔ سرم که خدا عمرش را طولانی کند. فکر کردم شادی دوستم نبوده، نفسم بوده که دیگر چندان ممد حیات هم نیست. جور به عدلوداد گذشت، جفا به حیرت، و رب بلا گرداند از آن گزند. حالا اما فکر میکنم شادی سایهٔ من است. تاریکی که لشکر میانگیزد، زیر سم اسبهایش گم میشود. این روزها اما انگار ایام صلح است. بیش باید.
عنوان از حضرت حافظ: چون کائنات جمله به بویِ تو زندهاند / ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم