شما نبودید آنجا که گوی شب در دل ما شکست. آنجا که تاریکی خیمه زد روی زندگیمان. آنجا که رشتهرشته پاره شد گرههایمان و مانده بودیم باید طبق کدام نقشه دوباره ببافیمشان. که اصلاً دستانمان جان بافتن نداشت. که خودمان دست خودمان را گرفتیم. و بعد دستهای تنهاماندهٔ دیگران را.
شما دیدید بضاعت ما از شور زندگی را. لقمهٔ درویشی ما باب دندانتان نبود یا هول حلیم داشتید نمیدانیم، اما ما را بدون خداحافظی سپردید به…؟
خدا حافظتان باشد که ما هم با همان خدا ماندیم. که به لقمهٔ درویشیمان برکت داد، به دندانمان قوت. و نقشهٔ زندگی را برایمان طوری طراحی کرد که خودمان را فقط به خودش بسپریم. و شکر.