دختره برگشته بود پشت میزش

سوسک‌ها جلویش چمباتمه زده بودند و اشک می‌ریختند. همین‌طور دیوانه‌هایی که پشتش توی صف بودند. فقدان هم به همه‌چیز احاطه داشت، ولی کم‌جان. گربۀ غریبه‌ها هم سرش را کرده بود توی گودال آب که کسی غرور جریحه‌دارشده‌اش را نبیند؛ اما داشت خفه می‌شد توی آن حفرۀ خشک. ترس‌ها کم‌زورتر بودند؛ غم داشت هولش می‌داد توی کرم‌چاله‌ای که از آنجا یک‌راست می‌انداختش به دل برزخ.

دختربچۀ خانم ن.س هم توی کشوی میز بود و داشت از توی جمله‌های خاطراتش نگاهش می‌کرد. زندگی لعنتی هم این نگاه را دزدید. یک آن خیال کرد حرف‌های خدا را شنید که داشت به زندگی می‌گفت این دختره خیلی ساده است؛ کارش با همین چیزها تمام می‌شود.

بغض و رژ کم‌رنگی را که همه‌جا می‌کشید، توی آینه ول کرد. روی صندلی که نشست، هنوز فین‌فینش تمام نشده بود.

4 دیدگاه روشن دختره برگشته بود پشت میزش

  • هنوز فین‌‌فین‌ش تمام نشده بود که چشم‌ش به شانه‌های افتادهٔ آدمِ قوز کردهٔ توی آینه افتاد که پشت‌ به او روی صندلی کز کرده بود و روی کتف چپ‌ش اثرِ رژِ قرمزِ پرت‌شده به سوی آینه بود؛ انگار که از پشت توی قلب‌ش شلیک کرده باشند.

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

فوتر سایت

سایدبار کشویی

دسترسی آسان